نگاه مقدس

بیاد شهيد محمد والى هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمه‏هايش را مى‏شنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشه‏ى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مى‏چرخيد.

خاطراتی از شهيد چمران

دهلاويه آبستن حادثه‏اي بزرگ خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در دهلاويه چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم

جراحی با پیچ گوشتی

جراحی با پیچ گوشتی سال 1366 وارد جهاد سازندگی شدم. بهمن ماه همان سال از طریق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عملیات والفجر 10 که در منطقه غرب مریوان انجام شد، شرکت کردم. حاج آقا کارنما فرمانده و آقای فتوت مسئول ستاد بودند. مسئولیت بچه های پشتیبانی، باز کردن راه برای شروع عملیات بود. راه که باز شد و نیروها به منطقه رسیدند، هواپیماهای عراقی حمله کرده و شروع به ریختن

جبهه بهترين جاى عبادت

بیاد شهيد محمد حسين حسينيان گرماى نگاهت به آدم، قوت مى‏داد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمى‏چيد و به جاى آن گل اميد مى‏كاشت. وقتى صحبت مى‏كردى، يك يك واژه‏هايت در قلب مى‏نشست و همان جا ماندگار مى‏شد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقه‏ى راهت بود... برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مى‏نشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند.

مقاومت می کنیم

مقاومت می کنیم سال 1362 که وارد جهاد شدم، در قسمت کمیته بهداشت و درمان خدمتم را آغاز کردم. برای همین به عنوان امدادگر به جبهه رفتم و ضمن کمک های اولیه به مجروحان، آنها را به عقب منتقل می کردم. گاهی تعداد مجروحان به قدری زیاد می شد که مجبور می شدیم آنها را با بیل لودر به عقب ببریم. یک شب که به قصد بردن مجروحان به عقب می خواستیم از

بوسيدن فرزند قبل از شهادت

بیاد شهيد حسين نصيرى بوسيدن فرزند قبل از شهادت خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: من عصر برمى‏گردم و جواد را نزد دكتر مى‏برم. يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهره‏اش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هاله‏اى از

حمله لودرها

حمله لودرها خدمت سربازی ام که تمام شد، وارد جهاد شدم و از همان سال اول ورود، سه چهار نوبت به جبهه اعزام شدم. مرحله اول در سال 1361 بود که همراه با تعدادی از دوستان جهادی به بستان رفتم. آقای حق شناس فرمانده ما بود و آقای خدامراد سالاری نیز مسئولیت عملیات را به عهده داشت. در یکی از عملیات ها که قرار بود در چزابه انجام شود، ما در خط گیر

اگر برگردم

اگر برگردم سال 65 در 'گيلان غرب، جبهه تاجيك' بودم. پيرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتيم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز برويد مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نكنند. چيزى نگذشت كه نامه اى از خانواده اش به دستش رسيد كه پسرش سخت مريض است و در بيمارستان بسترى. با اصرار برادران يك هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به

فقط به خاطر امام علی (ع)

فقط به خاطر امام علی (ع) جنگ که شروع شد، عضو جهاد شدم و از طرف جهاد به جبهه رفتم. یکی از دوستان که در جهاد سمنان خدمت می کرد، مسئول بردن اسرا بود. از او پرسیدم: چطور اسیرها را می برید که به این سرعت بر می گردید؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور ندارد! قسمتی از راه را که رفتم، در مقری مشخص اسرا را تحویل ماشین دیگری می دهم و

حضور در مراسم عزاداري خود

حضور در مراسم عزاداري خود در زمان عمليات كربلاي 5، من در منطقه جنوب مكانيك دستگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگاه مشغول تعمير آمبولانس بودم كه حاجي كاظمي با يك جعبه شيريني وارد قرارگاه شد. جريان شيريني را كه پرسيدم، گفت: ‹‹ بعضي از بچه ها به نيت شهادت، مرتب شيريني پخش كردند، ولي نصيب شان نشد. حالا من مي خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد.›› حاجي لحظه اي كه

کنار آرزوهای در خاک خفته

کنار آرزوهای در خاک خفته اولین بار از طریق جهاد سازندگی در سال 1362 به جبهه اعزام شدم. شهید عرب نژاد فرمانده ماشین آلات بود و من مسئول جابجایی زخمی ها بودم. با یکی از دوستان به نام صادقی زخمی ها را به عقب می بردیم. هر دو راننده بودیم. صادقی اوایل می گفت چطور می شود با چراغ خاموش رانندگی کرد! اما مدتی که گذشت، بدون هیچ دغدغه ای در تاریکی مطلق

تير آخر

تير آخر "يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرت‌تان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شده‌ايم. يا علي ي ي ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصله‌اي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپه‌اي خاك پناه گرفت. كوله را كه تنها يك موشك آرپي‌جي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه

کشاورزان نمونه

کشاورزان نمونه یک روز حاج آقا باقری به بچه ها گفت: چند نفر کشاورز می خواهم! بعضی از بچه ها که از همه جا بی بخبر بودند، خودشان را کشاورزهای کارکشته ای معرفی کرده و آماده کشت هر گیاهی شدند. من هم داوطلب شدم. وقتی مسئولیتمان را شنیدیم، کلی خندیدیم و شروع کردیم سر به سر هم گذاشتن. از آن روز ما شدیم مسئول کاشت مین و هر روز مقدار زیادی مین در مناطق می

بدر كامل

بدر كامل ماه بدر كامل بود. مهتاب پر نور مي‌پاشيد توي اتاق. آخرين دانه سبز و خوشرنگ تسبيح را ميان دو انگشت گرفت: "اللهم صل علي محمد و آل محمد". تسبيح را به آرامي گذاشت روي سجاده. هواي خنك بهاري كه از پنجره به درون اتاق مي‌ريخت، با نور مهتاب، هماهنگي خوشايندي داشت. از غروب كه توري روي قاب عكس پسرش را شسته بود، دلش بيشتر از هميشه هواي محسن را كرده

فرار طبیعی

فرار طبیعی تابستان 1363 رفته بودیم بستان. هوا گرم بود و بچه ها بیرون از سنگر نشسته بودند و کمپوت می خوردند که ناگهان عراق حمله کرد. آنها به قصد بمباران و تصرف بستان، عملیات گسترده ای را شروع کردند . بچه ها کمپوت ها را گذاشنتد و فرار کردند. سید صادق منصوری که فردی جانباز بود، همان وسط نشسته بود و با خیال آسوده فرار بچه ها را تماشا می کرد. اما

زير باران خيس نشدم

زير باران خيس نشدم سال 1361 وارد جهاد سازندگي شدم. سال بعد به جبهه اعزام شده و در گروه تخريب به فعاليت پرداختم. در عمليات بدر كار حمل خوراك و وسايل مورد نياز رزمندگان را به عهده گرفتم. به فرمان آقاي رشيدي محموله اي را به بستان رساندم و در حين برگشتن، ماشينم را با كمپرسي تعويض كرده و مسئوليت حمل خاك براي ساختن سنگر را عهده دار شدم. در راه برگشت، شدت

سایه سنگین مسئولیت

سایه سنگین مسئولیت سال 1364 به نیروهای جهاد ملحق شدم و سال بعد به جهاد اعزام شدم. با فرماندهی حاج علی کارنما به شلمچه رفتیم. من با دیگر دوستان در قسمت پمپاژ کار می کردم و دوستی داشتم به نام حمید توکلی. قبل از اعزام از جیرفت، پدر حمید به اداره آمد و گفت: کدام یک از شما قبلا جبهه رفته؟ من که نمی دانستم او چه قصدی از این سوال دارد،

رضايت

رضايت هر وقت اجازه مي‌خواست، يك جواب داشتم: "داداشت كه جبهه است. تو هم فعلا درس‌هايت را بخوان". مجيد در خيالات ديگري سير مي‌كرد. روزي با خوشحالي به خانه برگشت و كارنامه‌اش را گذاشت جلوي رويم و گفت: "حالا بفرماييد بابا جان". پرسيدم: "اين چيه پسرم؟. مجيد سرش را بالا گرفت و جواب داد: "كارنامه". كارنامه‌اش را برداشتم و نگاه كردم. ديدم ماشاء الله يكضرب هم قبول شده است. گفتم: "خب

پای چپم گم شد

پای چپم گم شد به دستور آقای کارنما مجبور بودم در مقر بمانم، اما بعد از گذشت دو هفته آن قدر اصرار کردم تا راضی شدند مرا به خط اعزام کنند. به عنوان امدادگر رفتم شلمچه. در یکی از عملیات ها گلوی یکی از بچه ها ترکش خورده بود و حالش خیلی وخیم بود. دو نفر دیگ هم به شدت زخمی شده بودند. آنها را سوار آمبولانس کرده و با راننده آمبولانس به عقب

بار سنگين

بار سنگين آنهايي كه در شهر مانده بودند، بي‌توجه به انفجارها، هنوز مراسم خانه تكاني شب عيد را فراموش نكرده بودند. راديو با قطع برنامه‌هاي عادي و پخش مارش نظامي، از پيروزي‌هاي تازه در جبهة ماووت خبر مي‌داد. حالت خان از صبح كمي غيرعادي شده بود. زن جوان، كارهاي روزمره را انجام داده بود. ساعت ديواري، يازده را نشان مي‌داد. اما زن صاحبخانه، برخلاف روزهاي ديگر كه براي گفتگو با او به

آخرين وصيت نامه

آخرين وصيت نامه بعد از اتمام عملیات بدر، یک گروه شناسایی 9 نفره تشکیل دادیم و رفتیم برای شناسایی منطقه. بولدوزری از عراقی ها جا مانده بود. بولدوزر خراب بود و بچه ها نمی توانستند آن را راه بیاندازند. من که در تعمیرکاری کمی سررشته داشتم، خیلی سریع عیب آن را تشخیص دادم و درستش کردم. لحظه ای که می خواستم بولدوزر را روشن کنم، یکی از نیروها آمد کنارم و

در خلوت خانه

در خلوت خانه هرگز فكر نمي‌كرد روزي پدرِ شهيد باشد. به نظرش انگار همين ديروز بود. وقتي از ده راهي تهران شده بودند. اگر آرزويي هم در سر مي‌پروراند، به ذهنش هم نمي‌رسيد، كه آرزوهاي دور و درازش روزي در شعله‌هاي جنگ، اينجور دگرگونه شود. آرزوهايي كه براي تك و تنها پسرش داشت و براي آينده همو بود كه راهي پايتخت شده بود. حالا پيرمرد در خلوت خانه، همه دلخوشيش در اين

عشق حقيقى به خدا و اهل بيت

عشق حقيقى به خدا و اهل بيت عليهم‏السلام شهيد عزيز «مهدى رحيمى» به نظر من يك فرشته بود. من فرشته را نديدم؛ ولى اگر اين صفاتى را كه در مورد فرشته ذكر مى‏كنند درست باشد، مهدى يك پله بالاتر از فرشته بود؛ چرا كه واقعا عشق واقعى به خداوند متعال و اهل بيت عليهم‏السلام داشت و خدا را با تمام وجود ستايش مى‏كرد. قبل از شهادت، از شدت زخم‏ها بدنش چنان ناتوان شده

اشك و جوانه

اشك و جوانه اسراي عراقي مي‌رفتند. آزادگان مي‌آمدند. شهر بوي گلاب و اسپند گرفته بود. خيابان پر بود از صلوات و شعار "صل علي محمد آزاده ما خوش آمد". زن دو پسرش را با خود برده بود بازار. پسر كوچك‌تر خوشحال بود. پسر بزرگتر كنجكاو: "مادر ما كه تازه كفش و لباس خريده بوديم!" كت شلوار را به پسر كوچك‌تر پوشاند: "لازم داريد. زود بپوش ببينم اندازه‌ات هست يا نه". ساعتي بعد هر

ديدار يار غايب

ديدار يار غايب تا صداى شليك آمد سرم را بلند كردم، ديدم كه «شهيد شاهينى» داخل سنگر دويد. با خودم گفتم: «خب! به خير گذشت». چند ثانيه‏اى گذشت. شنيدم كسى فرياد مى‏زد: «امدادگر! امدادگر!»، به داخل سنگر رفتم. ديدم تركش به گيجگاه شهيد شاهينى خورده است. سرش را در ميان دستانم بالا آوردم. چهره‏اش متبسم و نورانى شده بود. دو نفر آمدند و ايشان را بردند. هيچ كدام را قبلا نديده

حماسه

حماسه دو روز قبل كه به كرخه كور رفته بودند اهالي شهر با ديدن نفربرها به وجد آمده بود و هلهله كرده بودند، او هم با هيجان تير بارش را بالا گرفته بود. پيرمردها و حتي پيرزن‌ها كلاش‌هايشان را از شوق، بالاي سر تكان داده بودند. حالا خسته و شكسته، در سياهي شب برمي‌گشتند و در مقابل وانت‌هاي پر از نيروهاي بسيجي تازه نفس مي‌آمدند و او از سكوت و تاريكي شهر

کدام مادر؟

کدام مادر؟ شهيد يوسف صالحى يكى از برادران آر.پى.جى زن هنگام عمليات، تيرى به سينه‏اش خورد و در آب افتاد. كسى متوجه او نشد تا اين كه يكى تعريف مى‏كرد: صبح هنگام برگشت، صداى ناله‏اى شنيدم. متوجه شدم صالحى است. او را به عقب آوردم. در حين انتقال ديدم او مدام «مادر» را صدا مى‏زند. با خودم گفتم: «اين بنده‏ى خدا كه ايمان قوى‏اى دارد، چرا در اين لحظات آخر، ائمه‏ى اطهار

خلبان بر فراز درخت خرما

خلبان بر فراز درخت خرما سال 1360 رفتم بستان. خیلی از بچه های جهاد آنجا بودند. کار من تعمیر موتور بود، اما هر کاری که پیش می آمد، انجام می دادم. کار کردن در پشت جبهه را دوست داشتم اما دلم می خواست بروم خط مقدم، تا اینکه در عملیات بیت المقدس دل به دریا زدم و به آقای رستمی که مسئول نقلیه بود، گفتم: من می خواهم بروم جلو! آقای رستمی گفت:

سلامى خالصانه با دست‏هاى بريده به امام خمينى

سلامى خالصانه با دست‏هاى بريده به امام خمينى رحمه الله شهيد صداقت عمليات محرم بود. در كنار بى‏سيم فرماندهى، عده‏ى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بى‏سيم مى‏آمد، گوش مى‏دادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه مى‏گويد!». به لحاظ تعهد و روحيه‏ى شهادت طلبى كه داشت، يك بى‏سيم به دوش گرفته بود و

من باید برگردم

من باید برگردم سال 1362 به نیروهای جهاد پیوستم. یک سال بعد به عنوان نیروی تدارکات به جبهه اعزام شدم. روزهای اول، مسئول پمپ بنزین بودم و تانکرها را سوخت گیری می کردم، اما بعدا یک دوره آموزش رانندگی لودر و بولدوزر دیدم و مشغول ساخت جاده شدم. یک روز با حاجی کارنما و شهید سالاری رفتیم لب شط. من می دانستم عراقی ها آن طرف آب اند، اما در کمال تعجب دیدم

نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن

نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن منتظر برخورد با نيروهاى كمين دشمن بودم و به هيچ چيز فكر نمى‏كردم... مقدارى داخل كانال جلو رفته بوديم كه فرمانده به من گفت: «يك نفر آر.پى.جى زن مى‏خواهم». همان لحظه چشم من به «فرامرز» - كه آر.پى.جى زن ماهر و انسانى عارف بود - افتاد. او را به جلو فرستادم، دنبال يك آر.پى.جى زن ديگر مى‏گشتم كه گفتند: «فرامرز، زخمى شد». يكى از
 
 

   به جهت ترویج فرهنگ اسلامی و معرفتی ، استفاده از کلیه ابزارها ، قالبها ، مقالات و محتویات چندرسانه ای (صدا و تصویر) به جز برای موارد تجاری بلامانع است .

    کپی برداری  و حذف کپی رایت از آواتارها، ابزارهای وبلاگی (کد و گرافیک) و قالبهای پایگاه جامع عاشورا شرعا حرام و قابل پیگرد قضایی است.

 Copyright © 2014 / 1393 Ashoora.ir