نگاه مقدس
بیاد شهيد محمد والى
هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس
كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده
و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمههايش را مىشنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع
خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش
رفتم. در گوشهى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق
مىچرخيد.