چند خاطره از سختی ها
جلو آب را با وضو گرفتن
سال 65 بعد از عمليات والفجر هشت [20/11/64 - فاو عراق] بود كه جبهه رفتم و بعد از يك دوره هفت روزه آموزش پدافند به شهر “فاو- منطقه خورعبدالله” اعزام شديم- به عنوان خدمه قبضه 57 با چهار نفر از بسيجيان. مسئول واحد برادر پاسدار “بهمن رضايى” بود و معاون او برادر “هوشنگى”.
بعد از استقرار در آن محل، همان شب اول برادران جهاد يك دكل ديده بانى با 58 پله در كنار قبضه ساختند. فرداى آن روز نيروهاى گردان براى جلوگيرى از تلفات بيشتر به خط دوم برگشتند. ما هم از مسئول آتشبار خواستيم بگذارد به عقب برگرديم كه قبول نكرد- چون قبضه را نمى شد جابه جا كرد. رفتيم داخل سنگر اجتماعى نشستيم و نيم ساعتى به دعا و ذكر پرداختيم. بعد بيرون آمديم. آتش دشمن روى دكل ديده بانى زياد شده بود و ما پيش خودمان فكر كرديم كه اگر قرار است شهيد بشويم، چه بهتر كنار قبضه باشيم. به خواست خدا اتفاقى نيفتاد. منبع آبى داشتيم كه در همان لحظه اول صبح هدف آتش قرار گرفت و آب از چند نقطه اش شروع به ريختن كرد. بچه ها كارى كه مى توانستند بكنند و كردند اين بود كه اطراف سوراخها جمع شدند و از آن تنها آبى كه وجود داشت بسرعت وضو ساختند، در كمال مظلوميت.
پنجاه متر به چپ
جبهه جنوب، “پادگان حميديه” واقع در جاده “سوسنگرد- اهواز”، قبل از عمليات ميمك (عاشورا) [25/7/63- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] مشغول گذراندن آموزش تخصصى خمپاره و زاويه ياب و صفحه محاسب آن بوديم. معلمى بسيجى بود از شهرستان “فردوس” كه بعدها مسئول خمپاره و در عمليات بعدى مسئول آتشبار شد. مى گفت: در ابتداى جنگ در گردان ادوات واحد خمپاره بوده. در خط مقدم موقع درگيرى و كار با خمپاره ديده بان “گرا” مى داد و انحرافات گلوله را گزارش مى كرد تا با تصحيح آن بتوانند درست روى هدف بزنند- آن روزها زاويه ياب كه نداشتند هيچ، اصلا نمى دانستند چه شكلى است. بنابراين اگر ديده بان مى گفت پنجاه متر به چپ به كمك يكديگر، خمپاره 120 روسى را با آن همه وزن- با قنداق و دو پايه و لوله- بلند مى كردند و مى بردند پنجاه متر به چپ. بعد قنداق را دوباره در زمين كار مى گذاشتند و لوله را روى دو پايه سوار مى كردند و گلوله را پرتاب. البته با نام خدا و ذكر آيه “و مارميت اذ رميت و لكن الله رمى”. به همين ترتيب اگر مى گفت پنجاه متر به راست دوباره همان آش بود و همان كاسه. مربى ما كه از درجه داران ارتش بود، پيدا بود از اين همه جان سختى و سختكوشى خيلى تعجب كرده است. براى خود ما هم جالب بود كه دستگاه كوچكى به نام زاويه ياب با اين سرعت و دقت همان كار را مى كند، بى رنج و زحمت. برادر ارتشى مى گفت: “ايمان به خدا و عشق به شهادت و يقين به نصرت و يارى حق تعالى، در واقع زاويه ياب قبضه خمپاره شما بوده است.”
جزيره مجنون
مرداد ماه سال 66 با تعدادى از دوستان در “جزيره مجنون” بوديم. در قسمتى از خط كه اصطلاحا “كاسه” مى گفتند. در كنار ما موشها و به قول بچه ها، خرگوشهايى زندگى مى كردند كه گاهى آنها را با عراقيها اشتباه مى گرفتيم. دوازده نفر در يك سنگر؛ در هواى گرم تابستان جنوب. سقف سنگر بر اثر اصابت گلوله خمپاره صدمه ديده بود و با كمترين لرزشى، خاكهايش به سر و صورتمان مى ريخت. خوراكمان چيزى جز آب نبود. كارمان هم مدارا يا مبارزه با موشها. موشهايى كه هيچ محدوديتى براى خودشان قائل نبودند. از پاچه شلوار مى گرفتند مى آمدند بالا تا يقه و سر و صورت و گوش و حلق و بينى! علاوه بر اينها، شش ساعت نگهبانى بود و مشكلات ديگرى كه يك ساعتش هم در اينجا قابل تحمل نيست.
شر پشه!
تابستان در “فاو” بوديم. در اسكله كار دسته ما انتقال نيرو و بار از “گسفه” بود. هواى گرم تابستان امانمان را بريده بود. تا دلت بخواهد در آن نيزارهاى بلند پشه بود. پشه كه چه عرض كنم، دشمن. يك شب با دوستم نگهبان بوديم. اين موجودات ضعيف با ما كارى كردند كه ناچار شدم جورابم را در بياورم و به دستم كنم! رفيقم هم پايش را در آب كنار اسكله كرد. به اين طريق توانستيم آن وضع را تحمل كنيم.
اضافه کردن نظر
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.