احساس كردن حلاوت شهادت
بیاد شهيد حاج على قوچانى
من با آقاى «قوچانى» از همان اوايل انقلاب در بسيج محل، كار مىكردم و او را مىشناختم. با وجودى كه از نظر سنى بزرگتر از او بودم ولى هميشه او را معلم و استاد خودم مىدانستم و از محضرش استفاده مىكردم. آقاى قوچانى خيلى كم حرف مىزد، وقتى هم حرف مىزد، خيلى پر مغز و سنجيده بود. هميشه دوست داشتم بدانم چطور شده كه توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهاى خوب را در وجودش متجلى نمايد. يك بار در همين مورد از او سؤال كردم و جوابى نشنيدم. خيلى اصرار كردم. يادم هست براى اين كه جوابى به من داده باشد، گفت:«من حلاوت شهادت را حس مىكنم»؛ يعنى جوابى داد كه ديگر من سراغ سؤال بعدى نروم؛ جوابى كه همهى سؤالات مرا پاسخ مىداد.
(جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 105)
راوى: محمد پهلوان صادق

شجاعت كم نظير
قبل از عمليات والفجر هشت، آقاى قوچانى در جمع بچهها ضمن صحبتهايش مىگويد: «من همين جا اعلام مىكنم كه ما در اين عمليات عقبنشينى نداريم و اگر بخواهد عقبنشينى شود، اولين كسى كه بايد لحظهى عقبنشينى شهيد شود من هستم».
عمليات شروع شد. شب چهارم عمليات، گردان حضرت ابوالفضل عليهالسلام وارد عمل شد و در مقابل گارد رياست جمهورى مردانه جنگيد و آنها را تار و مار كرد و تا روز چهارم نيز جنگ ادامه يافت و چون گردان از همجوارهاى خود جلوتر و الحاق كامل صورت نگرفته بود، دستور داده مىشود كمى عقبتر مستقر شوند تا الحاق صورت بگيرد. آقاى قوچانى خود مىايستد و گردان را به عقب هدايت مىكند و در آخرين لحظات بر اثر اصابت گلولهى تانك دشمن به شهادت مىرسد. وقتى نحوهى شهادت او را شنيدم به ياد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد كه: «شهداى ما قبل از شهادت مىدانستند كه ساعات آخر زندگى دنيوى را طى مىكنند»
(همان، ص 71)
راوى: مرتضى شريعتى
رخسار نورانى و نوشيدن شهيد شهادت
نزديك عمليات والفجر هشت، من به عنوان پيك آقاى قوچانى همراه او بودم. چهرهاش با قبل فرق مىكرد. نورانيت خاصى پيدا كرده بود. در عمليات بدر هم من با او بودم و گاهى صحبت از شهادت مىكردند؛ ولى در اين عمليات قضيه فرق مىكرد، از سخنرانىهايش و از برخوردهايش مشخص بود به واقعياتى كه ما از كشف آن عاجز بوديم رسيده است.
عمليات شروع شد، در مرحلهى دوم به همراه بچهها به جلو رفتند و از نزديك در عمليات حضور داشتند. شب قبل از شهادت، هنگامى كه مىخواست وضو بگيرد در تاريكى شب يكى از جورابهايش را گم كرد، هر دو به جستجو پرداختيم ولى پيدا نشد. پس از آن رو به من كرد و گفت: «اگر شهيد شدم بدان كه يكى از پاهايم جوراب ندارد؛ اگر چنين پايى پيدا كرديد بدانيد پاى من است».
باز ادامه داد: «من يك هفته پيش وصيتنامهام را نوشتهام و اين دفعه رفتنى هستم». بعد شروع كرد به خواندن نماز مغرب و عشاء و من مات و مبهوت او شده بودم. به ياد رفتار و گفتار او قبل از عمليات افتادم. فهميدم حتما به درجهاى رسيده است كه شهادت خويش را به خوبى مىبيند. نمازش كه تمام شد گفت: «فرمانده گردانها را جمع كن». پس از حضور فرماندهان، وضعيت را برايشان توجيه كرد و به آنها دستور حركت داد.
خودش هم در علميات شركت كرد و پا به پاى آنها پيش رفت و عمليات را هدايت كرد. هوا كه روشن شد، درگيرى بسيار شديدى به وجود آمد. از چپ و راست گلوله مىآمد. عراقيها تا فاصلهى ده مترى پيش آمده بودند و در بعضى جاها جنگ، تن به تن شده بود.
آقاى قوچانى مردانه ايستاده بود و با شجاعتى كم نظير مىجنگيد. تانكهاى دشمن به ما نزديك شدند و در همين حين يكى از تانكها را زدند. حاج على مرا صدا زد و گفت: «عباس! بلند شو آتش گرفتن تانك را ببين». من بلند شدم و در حالى كه سوختن تانك را مىديدم، گلولهاى در كنارم منفجر شد و مجروح شدم. آقاى قوچانى دستور انتقال مرا صادر كرد. در بيمارستان كرمان بسترى بودم كه خبر شهادت «حاج على» را شنيدم.
(جان عاريت، سيد جعفر شهيدى - مصطفى كاظمى، لشكر 14 امام حسين (ع)، تابستان 75، ص 140)
راوى: عباس قربانى
اضافه کردن نظر
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.