بار سنگين
آنهايي كه در شهر مانده بودند، بيتوجه به انفجارها، هنوز مراسم خانه تكاني شب عيد را فراموش نكرده بودند. راديو با قطع برنامههاي عادي و پخش مارش نظامي، از پيروزيهاي تازه در جبهة ماووت خبر ميداد. حالت خان از صبح كمي غيرعادي شده بود. زن جوان، كارهاي روزمره را انجام داده بود. ساعت ديواري، يازده را نشان ميداد. اما زن صاحبخانه، برخلاف روزهاي ديگر كه براي گفتگو با او به اتاقش ميآمد، پيدايش نشده بود. از ذهنش گذشت به خطر عمليات در جبههها و موشك باران شهر است كه براي كسي دل و دماغي نمانده است. بيحوصله، زنبيل خريد را برداشت. قنداقة دخترش را بغل گرفت و از خانه خارج شد. داخل كوچه هنوز دو قدم جلوتر نرفته بود كه در نيمه باز حياطي در آن سمت كوچه، يك مرتبه بسته شد. نگاهش را گرداند، مقابل در خانهاي آنطرفتر، سه زن همسايه در حال گفتگو بودند. زنها با ديدن او، هريك به طرفي متفرق شدند. زن جوان قنداقة بچه را محكمتر به سينهاش چسباند. نگاهش را به آسمان نيمه ابري دوخت. بازهم به راهش ادامه داد و قبل از آنكه به خيابان بپیچيد، سنگيني نگاه چند زن آشنا و ناآشنا را بر روي خود احساس كرد. با خودش گفت: "حتما" ميگويند چرا با اينكه بچة قنداقي در بغل دارم. براي چه بازهم حامله هستم".
چند گام كه برداشت، از فكر و خيال خودش خجالت كشيد. وقتي بازهم به اطراف نگاه كرد، از زنهاي آشنا، اثري نبود. اما نگاه ترحم انگيز دو زن ناشناس، چهره و اندامش را ميكاويدند. سرش را پايين انداخت و به راهش ادامه داد. نان خريد، به سبزي فروشي رفت. آنجا هم زنهايي كه ميشناختندش، هريك به بهانهاي راه باز كردند تا او بدون نوبت سبزي بگيرد. توي خواربارفروشي، يك نگاه پيرمرد فروشنده، به قاب عكس پسر شهيدش بود و يك نگاهش به كودكي كه در آغوش او بود. تا به خانه برسد، با دلهره، تمام نگاههاي سنگين همسايهها را تحمل كرده بود. كليد را كه در قفل چرخاند، انفجار موشكي آن سوي شهر را لرزاند. با بدني لرزان وارد خانه شد. داخل حياط مادرش را ديد كه مشغول گفتگو با زن صاحب خانه بود. نگاه مادر، قلبش را لرزاند. با لكنت زبان پرسيد:
"مامان كي آمدي. چرا رنگت پريده. چرا بيحالي. طوري شده؟!" مادر به سختي خود را كنترل كرد. بياينكه به صورت دخترش بنگرد، جواب داد:
"نه مادر با اين موشك باران نگران حال تو بودم كه سنگين هم هستي. خب دخترم چند دقيقه صبر ميكردي تا ميآمدم. خودم ميرفتم خريد." مادر قدمي برداشت و بچه را از بغل دخترش گرفت. رفتار زن صاحب خانه غيرعاديتر بود. او هم جلو آمد، زنبيل را از دستش گرفت و سبزي را از زنبيل بيرون آورد و گفت: "من پاكش ميكنم". وقتي دست خالي به اتاق وارد شد قاب عكس جعفر را روي ديوار سر جايش نديد و از تعجب خشكش زد. بياختيار گوشهاي از اتاق روي پاهايش نشست و تكيه داد به ديوار و رو به مادرش پرسيد: "مامان راستش را بگو جعفر طوريش شده؟" مادر پس از نگاهي به زن صاحب خانه زل زد به چشمهاي كودك قنداقي و گفت: "الهي دخترم كاش مادرت ميمرد. خبر آوردن جعفر زخمي شده". زن روي فرش وارفت و با بيحالي پرسيد: "زخمي...". تا دو روز هر ساعت زنهاي همسايه و فاميل، خانه را پر كرده بودند. در آن مدت هزار جور فكر و خيال از ذهنش گذشته بود و خودش را آمادة شنيدن هر خبر ناگوارتري كرده بود. تا زماني كه برادرش بار سنگيني را از دوش او برداشت و غيرمستقيم خبر داد كه توانسته است در معراج شهدا، جنازة جعفر را شناسايي بكند.
به جهت ترویج فرهنگ اسلامی و معرفتی ، استفاده از کلیه ابزارها ، قالبها ، مقالات و محتویات چندرسانه ای (صدا و تصویر) به جز برای موارد تجاری بلامانع است .
کپی برداری و حذف کپی رایت از آواتارها، ابزارهای وبلاگی (کد و گرافیک) و قالبهای پایگاه جامع عاشورا شرعا حرام و قابل پیگرد قضایی است.
Copyright © 2014 / 1393 Ashoora.ir
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.