روز رفتن
به رخت خواب ها تکيه داده بود.
منتظر ماشين بود؛ خيلي دير شده بود. دانه هاي تسبيحش يک به يک روي هم مي افتاد.
مهدي با آنکه هميشه با ابراهيم غريبي مي کرد، دور و برش مي پلکيد؛ انگار بازيش گرفته بود. ابراهيم هم انگار نه انگار، اصلاً محل نمي گذاشت.
اين بار با هميشه فرق مي کرد؛ آمده بود تا برود. خودش گفت: «روزي که من مسأله محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصباني شدم؛ گفتم: «چقدر بي عاطفه اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته!»
صورتش را برگرداند، تکان نمي خورد. برگشتم توي صورتش نگاه کردم؛ خيس از اشک بود.
به جهت ترویج فرهنگ اسلامی و معرفتی ، استفاده از کلیه ابزارها ، قالبها ، مقالات و محتویات چندرسانه ای (صدا و تصویر) به جز برای موارد تجاری بلامانع است .
کپی برداری و حذف کپی رایت از آواتارها، ابزارهای وبلاگی (کد و گرافیک) و قالبهای پایگاه جامع عاشورا شرعا حرام و قابل پیگرد قضایی است.
Copyright © 2014 / 1393 Ashoora.ir
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.