مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسين اقا براي چند دقيقه همديگر رو ببينيد و با هم صحبت کنيد.»
گفتم: «من خجالت مي کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقيقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پيغمبره و من هم شنيدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهيد ميشه، تصميم گرفتم عروسي کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه مي رم، شايد هم ماه ها برنگردم و ... اگه مي خواهي با من ازدواج کني، بايد با جبهه و جنگ خو بگيري، دوست دارم همسرم بتونه يه تفنگ رو بلند کنه، مي دوني يعني چي؟ يعني شيرزن باشه و بس ...»
بيشتر از جبهه و جنگ و شهدا برايم گفت.
با خودم گفتم: «بايد خودم را براي زندگي سختي آماده کنم.»
انگار همه چيز دست به دست هم داده بودتا تقدير من اين گونه رقم بخورد که در آينده اي نه چندان دور پيکر غرق به خون حسين آقا را ببينم؛ پيکري که نه سر دارد تا چشم به چشمش بيندازم و بگويم اين رسم دلبري نبود؛ و نه دست، تا اينکه دستگيري ام نمايد.
به جهت ترویج فرهنگ اسلامی و معرفتی ، استفاده از کلیه ابزارها ، قالبها ، مقالات و محتویات چندرسانه ای (صدا و تصویر) به جز برای موارد تجاری بلامانع است .
کپی برداری و حذف کپی رایت از آواتارها، ابزارهای وبلاگی (کد و گرافیک) و قالبهای پایگاه جامع عاشورا شرعا حرام و قابل پیگرد قضایی است.
Copyright © 2014 / 1393 Ashoora.ir
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.