پیشگویی شهادت
پيشگويي از كيفيت شهادت(شهيد ابراهيم فرجواني)
آخرين باري كه ديدمش يادم ميآيد. روز جمعه بود. پسر ديگرم اسماعيل تعدادي از دوستانش را دعوت كرده بود و بعد از دو ماه جشن كوچكي براي ازدواجش گرفته بود.
ابراهيم كه آمد به او گفتم: «مامان! خوب كردي آمدي؛ دوستان شما و اسماعيل دور هم جمع هستند».
او گفت: «واي مادر! شما هم چقدر از اين دنيا راضي هستيد. براي ديدن دوستان و خوردن شام فرصت بسيار هست.من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمدهام تا شما و پدرم را زيارت كنم».
با هم وارد اتاق شديم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد.
يك دستش را گذاشت روي شانهي برادرش و دست ديگرش را روي شانهي پدرش و گفت: «آمدهام با شما حرف بزنم».
گفتم: «بفرما». مكثي كرد و دوباره گفت: «مادر! من آمدهام با شما صحبت كنم؛ ميخواستم بگويم اگر من شهيد شدم، شما چه كار ميكني؟».
گفتم: «اين چه حرفي است كه ميزني؟».
خنديد و صورتش را خم كرد توي صورت من و گفت:
«مادر! شما فكر ميكنيد كلمهاي قشنگتر و بهتر از كلمهي شهادت ميتوان پيدا كرد؟».
آن روز موقع رفتن، رو به من كرد و گفت:
«مادر! از پدر خوب نگهداري كن. صبر شما از پدرم بيشتر است».
به خواهرانش هم توصيه كرد حجابشان را رعايت كنند و نمازشان را سر وقت بخوانند.
خدا شاهد است همان روز دربارهي نحوهي شهادتش گفت:
«حالا كه وقت مناسب است بگذاريد بگويم؛ تير به سرم و چند جاي بدنم ميخورد. جسدم چند روز در بيابان ميماند، وقتي جسدم را پيدا ميكنيد ميبينيد سر ندارم. روي تپهي بلندي ميافتم و پاهايم از پشت آويزان است».
زماني كه طبق عادت ميخواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بريزيم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اكبر آب را بريزيد روي سرم!».
وقتي اين حرف را ميزد، آن قدر چهرهاش نوراني شده بود كه اصلا نميتوانستم باور كنم جواني كه رو به رويم ايستاده پسرم است.
به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهيم دارد ميرود و ديگر برنميگردد. آيا ما لياقت اين جوان را داريم؟ لياقت اين زيبايي، نورانيت و خوشصحبتي را؟ اين جوان مال ما نيست. او بهشتي است».
حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچهام اين حرفها را ميزني؟ الآن با ماشين ميرويم دنبالش»...
ابراهيم همراه دوستش فريبرز احمدي سوار لندكروز شدند و رفتند. ما هم با ماشين خودمان دنبالشان اين طرف و آن طرف ميرفتيم.
همين طور ويراژ ميداد و با ما شوخي ميكرد تا رسيديم به فلكهي چهارشير. از ماشين پياده شد و چند بار عرق شرمندگي را از پيشانياش پاك كرد.
همين طور تا زانو خم ميشد و دستش را به سينهاش ميچسباند كه شما شرمندهام كرديد كه تا اين جا مرا همراهي كرديد.
پشت سر هم مثل ارتشيها احترام ميگذاشت.
بعد سوار ماشين شد و در جادهي ماهشهر به طرف پادگان غيور اصلي راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را كه دورتر و دورتر ميشدند بدرقه كرديم.
بچههاي جبهه ميگفتند: «هيچ وقت نماز شب ابراهيم ترك نميشد».
باخبر شدن از شهادت فرزند
شب عمليات طريقالقدس، ساعت دو و نيم شب بدون اين كه خوابي ديده باشم و يا به من گفته باشند عمليات است، از خواب پريدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزيدن كرد. رو كردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو يكي از بچههايم در جبهه به شهادت رسيده است».
آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بيرون و در خانهي همسايهها را يكييكي زدم.
به خانمي كه همسايهي ما بود گفتم: «چرا خوابيدهايد؟ مگر نميدانيد يكي از بچههايم در جبهه پرپر شده است؟».
روز بعد ميخواستيم پتوهايمان را به بيمارستان ببريم تا رزمندگان استفاده كننند كه يك دفعه اسماعيل را ديدم لبسايهايش خاكي و يك دوربين دور گردنش انداخته بود.
پرسيدم: «مادر! ابراهيم كجاست؟». گفت: «نگران نباشيد چيزي نشده».
اما حقيقت اين بود كه اسماعيل دنبال برادرش ميگشت و آمده بود ببيند كه ابراهيم به خانه آمده است يا نه.
پانزده روز بلاتكليف بوديم تا اين كه يكي از همرزمان ابراهيم به من گفت:
«ابراهيم شب عمليات شهيد شده است». وقتي به طرف خانه آمدم، اسماعيل را ديدم كه همراه دوستانش جلو منزل جمع شدهاند.
تا چشمم به او افتاد با صداي بلند فرياد زدم: «اسماعيل!».
او از لحن صدايم فهميد كه من چيزي را متوجه شدهام. جلو آمد و سر مرا به سينهاش گذاشت و گفت:
«مادر! ميدانم فهميدهاي، اما شرمندهام كه نميدانم جنازه برادرم كجاست.
ميدانم اگر جنازهاش را روي دوشم ميآوردم و پهلويت ميگذاشتم تو اين اندازه قدرت داشتي كه تحمل بكني. مادر من شرمندهام».
(مجلهي شاهد، ش 269، مهر 76، ص 16.)
راوي: مادر شهيد
اضافه کردن نظر
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.