آخرين وداع
آخرين وداع
سال 1362 از طريق جهاد بردسير به جبهه رفتم و در پاسگاه رقيه ، برق كاري دستگاه ها را انجام مي دادم.
چند شب قبل از عملياتي مهم ، حاجي عرب نژاد از من خواست چند باطري آماده كنم . سه تا باطري آماده كردم .
بولدوز جديدي را هم كه با وجود نو بودن استارت نمي زد، درست كردم و با هم روانه تنگه چزابه شديم .
بچه ها قبل از ورود ما مين هاي منطقه را خنثي كرده بودند . همه تجهيزات آماده بود و فكر مي كرديم مشكلي پيش نمي آيد ، اما در باتلاق گير كرديم و هرچه تلاش كرديم نتوانستيم ماشين را از باتلاق بيرون بياوريم .
تمام تلاشمان به هدر رفته بود ، اما خوشحال بوديم كه همگي سالم هستيم .
يكي از شب ها كه با بچه ها در سنگر نشسته بوديم ، محمدي كه راننده گريدر بود ، از ما پرسيد :
‹‹ راستي شما وقتي به سوي جبهه حركت مي كنيد، از خانواده هايتان چطور خدا حافظي مي كنيد ؟ ››
همه ما به اتفاق گفتيم : مي گوييم خداحافظ ! يا به اميد ديدار و اهل خانه هم پشت سرمان آب مي ريزند .
گفت : ‹‹ مي دانيد ! من هميشه لحظه حركت به سوي جبهه ، مثل شما مي گفتم خداحافظ ،
ولي اين دفعه احساس عجيبي داشتم و ناخودآگاه گفتم : اين دفعه آخري است كه با پاي خودم به خانه آمدم !
آن شب زياد به اين حرف توجهي نكرديم ، اما چند روز بعد در حالي كه مشغول جاده زدن بوديم ، بچه ها براي نماز و استراحت محل كارشان را ترك كردند .
محمدي هنوز داشت كار مي كرد كه در حال دور زدن خمپاره خورد .
وقتي بچه ها محمدي را از دستگاه پايين آوردند ، لبخند زيباي رضايت روي لب هايش بود و ما تازه معني حرف چند شب قبل او را فهميديم.
اضافه کردن نظر
چند نکته:
• نظرات شما پس از بررسی و بازبینی توسط گروه مدیریت برای نمایش در سایت منتشر خواهد شد.
• نظرات تکراری و تبلیغاتی(به جز وبلاگ ها) تائید نمی شوند و امتیازی هم به آنها تعلق نخواهد گرفت.
• در صورتی که نظر شما نیاز به پاسخ دارد، پاسخ خود را در ذیل همان موضوع دنبال فرمایید.