ميگويند: دو برادر به قصد رفتن به مزار از کوفه بيرون رفتند. در بين راه يکي از آن دو نفر دچار تشنگي سختي شد به حدي که تاب نياورد و از مرکبش افتاد. برادر ديگر از حال او سرگشته و متحير شده بود. پس نمازي بجاي آورد و بعد خداوند متعال و محمد صلي الله عليه و اله و سلم و اميرالمؤمنين عليهالسلام و ائمه عليهمالسلام را يک به يک صدا زد تا اينکه رسيد به امام زمانش امام جعفر صادق عليهالسلام.
پس پيوسته آن حضرت را ميخوانده و از آن جناب، پناه ميخواست که ناگاه ديد مردي بالاي سرش ايستاده است و ميگويد: «اي مرد! قصهي تو چيست؟»
پس شرح حالش را براي او نقل کرد. آن مرد قطعهي چوبي به او داد و گفت: «اين چوپ را مابين لبهاي برادرت بگذار.»
چون آن چوب را مابين لبهاي او گذاشت برادرش به هوش آمده و چشمهاي خود را گشود. سپس برخاست و نشست و تشنگياش رفت.
پس به زيارت رفتند و چون به کوفه برگشتند، آن برادري که دعا ميکرده است به مدينه مشرف شد پس خدمت امام جعفر صادق عليهالسلام رسيد.
حضرت فرمود: «حال برادرت چگونه است و آن چوب کجاست؟»
عرض کرد: «اي آقاي من! چون برادرم را به آن حال ديدم، غصه و غم مرا فراگرفت پس چون حق تعالي روحش را به او برگرداند از شدت خوشحالي ديگر به آن چوب توجهاي نکردم و از آن غفلت کرده و فراموشش نمودم.»
امام صادق عليهالسلام فرمود: «همان ساعت که در غم و اندوه برادر خود بودي، برادر من خضر عليهالسلام نزد من آمد، پس بواسطهي او براي تو قطعهاي از چوب درخت طوبي را فرستادم.»
پس امام صادق عليهالسلام به خادم خود رو کرد و فرمود، «آن سبد را بياور.»
چون سبد را آورد، حضرت آن را گشود و از آن قطعه چوبي را بيرون آورد که دقيقا همان چوبي بود که در بيابان آن مرد به آنها داده بود. پس آن را شناخت. آنگاه حضرت صادق عليهالسلام آن چوب را در جاي خودش قرار داد. [1] .
پی نوشت ها:
[1] مناقب ابن شهر آشوب.