حضرت امام صادق عليهالسلام فرمود: هر کس در جستجوي نقص و کسري در وجود خود نباشد، هميشه ناقص ميماند و کسي که دائما ناقص است و رو به کمال نميرود، مرگ براي او بهتر است.
هم چنين ابنطاووس از ربيع روايت کرده که وي گفت: با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمهي راه گفت: اي ربيع! وقتي به مدينه رسيديم، جعفر بن محمد بن علي بن حسين عليهالسلام را به ياد من آور، که به خدا سوگند! او را کسي جز من نکشد. متوجه باش که فراموش نکني! ربيع ميگويد: از قضا من در مدينه فراموش کردم که او را به ياد جعفرصادق عليهالسلام بيندازم، تا به مکه رسيديم. منصور گفت: مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من بياور؟ ربيع پاسخ داد: اي سرور من و اي امير! فراموش کردم. منصور با خشم گفت: در راه بازگشت حتما او را به ياد من بياور که ناگريز بايد او را بکشم و اگر اين بار هم فراموش کني، گردن خودت را خواهم زد. ربيع گويد: گفتم: چشم اي امير! و آن گاه به غلامان و خدمتکاران خودم سفارش کردم که منزل به منزل امام صادق عليهالسلام را به ياد من آورند تا به مدينه وارد شديم.
نزد منصور رفتم و گفتم: اي امير! جعفر بن محمد عليهالسلام. منصور خندهاي کرد و گفت: آري، هم اکنون برو و کشانکشان او را نزد من بياور. ربيع ميگويد: گفتم: اطاعت ميکنم اي سرور من و براي خاطر شما اين کار را انجام خواهم داد. سپس بلند شدم و حالي عجيب داشتم که چگونه اين جنايت بزرگ را مرتکب شوم و سرانجام به راه افتادم و به منزل امام جعفرصادق عليهالسلام رسيدم. حضرت در ميان اطاق نشسته بود. به حضرت عرض کردم: قربانت گردم، امير شما را احضار کرده است. حضرت فرمود: بسيار خوب، همين الان. آن گاه بلند شد و با من به راه افتاد. عرض کردم: اي فرزند رسول! او به من دستور داده که شما را کشانکشان نزد او ببرم. حضرت فرمود: هر چه گفته عمل کن. آن گاه آستين امام را گرفته و حضرت را کشانکشان ميبردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روي تختي نشسته و گرزي آهنين به دست داشت که ميخواست حضرت را با آن به قتل برساند. من به جعفر بن محمد عليهالسلام نگاه ميکردم و ميديدم که لبهاي حضرت تکان ميخورد. شکي نداشتم که منصور امام را خواهد کشت و کلماتي را هم که امام زير لب زمزمه ميکرد، نميفهميدم. پس، ايستاده و به هر دو نگاه ميکردم تا اين که امام جعفرصادق عليهالسلام کاملا نزديک منصور رسيد. منصور گفت: جلوتر تشريف بياوريد اي عموزاده! و روي او هم چون هلال شده بود. آن گاه حضرت را در کنار خود روي تخت نشانيد و دستور داد مشک و غاليه آوردند و با دست خود، سر و صورت حضرت را معطر ساخت و سپس گفت: استري آوردند و امام را سوار کرد و يک کيسه زر و خلعتي گرانبها به حضرت داد و ايشان را به منزل روانه ساخت. ربيع ميگويد: پس از آن که امام از مجلس منصور بيرون آمد، من پيشاپيش او را مشايعت ميکردم تا حضرت به منزل رسيد. به ايشان عرض کردم: پدر و مادرم فداي تو اي فرزند رسول! من ترديدي نداشتم که منصور قصد کشتن شما را دارد و شما در هنگام ورود به مجلس، لبهايتان تکان ميخورد و زير لب دعايي ميخوانديد؛ آن دعا چه بود؟ حضرت فرمود: اين دعا بود: «حسبي الرب من المربوبين و حسبي الخالق من المخلوقين... (مهج الدعوات، ص 185) «و دعا را کامل براي من قرائت فرمود.