محمد بن عبدالرحمن بن ابيليلي يسار انصاري، قاضي کوفه، که شيخ طوسي (ره)، او را از اصحاب حضرت صادق عليهالسلام برشمرده است. [1] .
ابن ابيليلي از جمله فقهاء و قضات عراق بوده؛ پدرش عبدالرحمن در عداد تابعين صحابه معروف به شمار آمده و از اميرالمؤمنين عليهالسلام و عثمان بن عفان و ابيايوب انصاري اخذ حديث و روايت نموده، و در جنگ با حجاج کشته شده است [2] ؛ و جدش ابياليلي از صحابه رسول خدا (ص) بوده، و به گفته ابنخلکان، در واقعه جمل رايت جنگ را به دست داشته و در رکاب حضرت علي (ع) به فيض شهادت نائل شده است. [3] .
ابن ابيليلي به سال 74 در کوفه متولد شد. احکام شرعيه و سنن نبويه را نزد شعبي آموخت و در عداد علماي زمانش قرار گرفت. سفيان صوري از شاگردان اوست و از او حديث اخذ کرده است. در سال يکصد و پانزده که در حدود چهل سال از عمرش گذشته بود، در زمان خلافت بني اميه، بر مسند قضاوت بنشست و سي و سه سال مدت قضاوتش به طول انجاميد، و در تمام مدت، براي فصل خصومات و انجام کارها، مسجد کوفه را براي خود انتخاب نمود و عمرش را در آن راه صرف کرد.
زماني با ابوحنفيه مختصر منافرت و ملالي در بين آمد، با يکديگر بناي مخالفت گذاشتند و بر عليه يکديگر قيام نمودند.
ابنخلکان ميگويد: وقتي ابن ابيليلي از مسند قضاوت خويش که در مسجد کوفه بود، برخاست و عازم خانه شد. بر گذرگاه او زن و مردي با يکديگر مشاجره داشتند و قاضي کوفه، به هنگام عبور، اين سخن را از آن زن شنيد که مرد را به دشنام ميگفت: اي فرزند دو زناکار! زن با اين دشنام بر پدر و مادر آن مرد تهمتي بزرگ بسته بود و به اين تهمت قاضي کوفه مصمم شد تا بر او حکم قذف براند و فرمان حد دهد.
ابن ابيليلي با اين تصميم، از رفتن به خانه انصراف جست و بار ديگر به مسجد کوفه برگشت و زن دشنام گوي را به امر وي بدانجا آوردند و او را همچنان به حال ايستاده دو حد زدند، از آن روي که هم پدر و هم مادر را تهمت زده بود.
داستان حکم قاضي به زودي در شهر کوفه پراکنده گشت، و اين ماجرا را به گوش نعمان بن ثابت کوفي (ابوحنيفه) نيز رسيد.
ابوحنفيه که دعويدار فقاهت بود، بر ابن ابيليلي خرده گرفت و حکم وي را به شش خطا مردود شناخت و چنين گفت: «اخطاء القاضي في هذه الواقعة في ستة اشياء في رجوعه الي مجلسه بعد قيامه منه و لا ينبغي له ان يرجع بعد ان قام منه في الحال و في ضربه الحد في المسجد و قد نهي رسول الله (ص) عن اقامة الحدود في المساجد و في ضربه المرأة قائمة و انما تضرب النساء قاعدات کاسيات و في ضربه اياها حدين و انما يجب علي القاذف اذا قذف جماعة بکلمة واحدة حد واحد و لو وجب ايضا حدان لا يوالي بينهما بل يضرب اولا ثم يترک حتي يبرا الم الضرب الاول و في الاقامة الحد عليها بغير طالب».
نخستين خطاي ابن ابيليلي، آن بود که پس از ختم کار و بيرون شدن از محضر قضا، دگر باره بدانجا باز گشت.
خطاي دوم جاري ساختن حد در مسجد که مورد نهي پيغمبر (ص) بوده است.
سومين خطا، اجراي حد بر آن زن در حال ايستاده، زيرا زنان را به هنگام اقامه حدود بايد بنشانند و ايشان را در پوششي مستور دارند.
چهارمين خطا، اجراي دو حد بر يک قذف است، چه اگر کسي جمعي را به يک دشنام قذف کند، زج يک حد بر وي واجب نيفتد.
پنجمين خطا آن که اگر نيز دو حد لازم شود اقامه آن هر دو در يک زمان درست نيايد؛ زيرا پس از اجراي حد نخستين بايد وي را رها کنند و آن گاه که درد وي از صدمت ضرب فرو نشست، حد ديگر را مجري دارند.
ششمين خطا نيز آن بود که قاضي بيطلب کسي بر آن زن اقامه حد کرد.
همينکه ابن ابيليلي دريافت که ابوحنفيه به بطلان حکم وي سخن رانده و اين چنين گفته، تبا نياورد و به ديار حاکم کوفه شتافت و به وي گفت: اي امير! در اين شهر جواني ابوحنيفه نام بر من از در تعريض و خلاف بيرون شده و به بطلان احکام من فتوي ميدهد و مرا در فتاوي خويش خطا کار ميخواند، مصلحت آن است که وي را طلب کنيد و از اين کار او را باز داريد. والي شهر به احضار ابوحنيفه فرمان داد و از وي پيمان گرفت تا ديگر باره در کار قاضي مداخله ننمايد و خود نيز به فتوي زبان نگشايد.
گفتهاند: از آن پس ابوحنيفه از فتوي لب ببست تا آن جا که روزي با زن و پسرش حماد و دخترش نشسته بودند، دخترش به او گفت: من امروز روزه بودم و از بن دندانم خوني بيرون آمد، من همي آب دهان بيرون ريختم تا آن که ديگر اثري از خون نماند و آب دهانم بيرون ريختم تا آن که ديگر اثري از خون نماند و آب دهانم به حالت اول برگشت، حال اگر آب دهان فرو برم آيا افطار کردهام؟ ابوحنيفه به دخترش گفت: اي فرزند! امير شهر مرا از فتوي دادن منع کرده، جواب اين مسئله را از برادر خود، حماد، بپرس! [4] .
علماي سنت و جماعت اين داستان را از جمله مناقب ابوحنفيه شمردهاند، و آن را نشانه نهايت امتثال امر ميدانند، که قضاوتش بر عهده خوانندگان است.
شيخ طبرسي در کتاب احتجاج از سعيد بن ابيالخطيب [5] نقل کرده که زماني با ابن ابيليلي قاضي، به مدينه طيبه وارد شديم و با يکديگر به مسجد رسول خدا (ص) در آمديم و در گوشهاي نشستيم که ناگاه حضرت امام جعفر صادق (ع) وارد مسجد شد، ما به پاس مقدم امام برخاستيم، امام (ع) به نزد ما آمد و از حال من و کسانم استفسار نمود؛ سپس به ابن ابيليلي اشاره فرمود و پرسيد: اين رفيق ملازم تو کيست؟ عرض کردم: ابن ابيليلي است که وظيفه داوري بين مسلمانان را عهدهدار شده. امام به وي فرمود: تو ابن ابيليلي قاضي مسلماناني؟ گفت: بلي. فرمود: تو از يکي مالي ميستاني و به ديگري ميدهي و بين زن و شوهر جدايي ميافکني و از احدي نميترسي؟ ابن ابيليلي گفت: آري. امام فرمود: به چه چيز قضاوت ميکني؟ گفت: به آن چه از رسول خدا (ص) به تو رسيده و از ابوبکر و عمر روايت شده. امام فرمود: آيا اين سخن از رسول خدا (ص) به تو رسيده که فرمود: «اقضاکم علي (بعدي)»؟ - (پس از من) علي در کار قضاوت از همگي شما داناتر است؟ - ابن ابيليلي پاسخ داد: آري. امام فرمود: پس از چه روي در ميان مردم جز با حکم علي (ع) داوري ميکني با اين که اين سخن پيغمبر (ص) را شنيدهاي؟ ابن ابيليلي در جواب امام خاموش شد، در حالي که رنگ چهرهاش از غايت شرم زرد شده بود، به من (سعيد) گفت: رفيق ديگري براي خود پيدا کن که من ديگر به هيچ وجه با تو صحبت نخواهم نمود. [6] .
ورام بن ابيفراس حلي [7] به سند خود نقل کرده که به حضرت صادق (ع) خبر دادند که عمار دهني در نزد ابن ابيليلي قاضي کفوه در قضيهاي اداي شهادت کرده و قاضي شهادت وي را قبول ننموده و گفته است: «قم يا عمار فقد عرفناک ان لا تقبل شهادتک لانک رافضي» - برخيز اي عمار که شهادت تو در نزد ما قبول نيفتد چه تو رافضي ميباشي و ما خود تو را ميشناسيم. عمار با خاطري افسرده و اندوه بسيار از جاي خويش برخاست در حالي که از شدت غضب رگهاي گردنش پر شده بود. ابن ابيليلي گفت: يا شيخ! تو مردي باشي از اهل علم و حديث، هرگاه از شنيدن لفظ رافضي ننگ داري پس از طريقه و مذهب آن جماع بازگرد و از ايشان بيزاي جوي و در سلک برادران ديني ما درآي تا به نزد همه عزيز و گرانمايه باشي. عمار گفت: به خدا سوگند که گريه من نه از آن است که تو پنداشتهاي؛ بلکه هم بر خويشتن و هم بر تو ميگريم. اما بر خويشتن از آن جهت ميگريم که مرا به مرتبه بزرگ نسبت دادي و در شمار قومي آوردي که هرگز همپايه ايشان نباشم و خود را بدان قدر و اعتبار نشناسم که در جمع آنان معدود گردم؛ چون رافضيان آن جماعتند که هيچگاه به گرد مناهي و مکروهات نگردند و جز به راه طاعت خداوند گام نزنند، و اوامر حق را به جا آورند. حضرت جعفر بن محمد (ع) مرا خبر داد: نخستين مردمي که بدين نام ناميده شدند، سحره بودند که به ديدار معجزه موساي کليم (ع) از پيروي فرعون بيرون شدند و به نبوت موسي و فرمان وي گردن نهادند؛ پس فرعون ايشان را رافضه خواند و من همي بيم آن دارم که از فرمان فرعون زمان سرباز نزده باشم و لايق مقام رفض نباشم. خداي سبحان که بر ضميرم واقف و بر عقيدهام عالم است مرابه لاف اين درجه کبري مورد عتاب فرموده، گويد: «يا عمار أکنت رافضا للاباطيل عاملا للطاعات کما قال لک»؟ [8] آن وقت مرا جوابي نباشد.
و اما گريهام براي تو از آن جهت است که بر من به دروغ فضيلتي بزرگ بستي، و به مقامي که لايق آن نيستم و هرگز خويشتن را قابل آن نميدانم، منتسبم نمودي، لاجرم از فرط شفقتي که به تو دارم، از بيم بازپرسي آن گزافه، بر تو گريستم. [9] .
ابوعمرو کشي از ابيکهمش روايت کند که گفت: وقتي فيض حضور امام صادق عليهالسلام ادارک نمودم، فرمود: يا اباکهمش! آيا محمد بن مسلم ثقفي در محضر ابن ابيليلي اداي شهادت نمود و او شهادت محمد را رد کرد؟ گفتم: بلي. فرمود: اي اباکهمش! چون به جانب کوفه بازگردي، نزد ابن ابيليلي برو و به بگوي که سه مسئله از تو سؤال مينمايم، جواب هر يک را مشروط بر اينکه به قياس سخن نراني و به گفتههاي اصحاب خويش تمسک نجويي، بگو. اول آن که اگر کسي در دو رکعت اول نماز خود شک نمايد، تکليفش چيست؟ ديگر آن که اگر جامه يا بدن کسي به نجاست بيالايد، چگونه آن را پاک کند؟ و هرگاه کسي در حين رمي جمره يک عدد از آن هفت سنگ از وي ساقط گشت چه کند؟ چون از جواب گفتن عاجز آيد، آنگاه به او بگوي که جعفر بن محمد گفت که با تو بگويم، چه باعث شد و تو را چه واداشت که شهادت کسي را که بسي از تو به احکام الهي داناتر و به سنت رسول آگاهتر است رد کني؟
ابوکهمش گويد: چون به کوفه بازگشتم، قبل از آن که به خانه خويش درآيم، به نزد ابن ابيليلي رفته و سؤالات را مشروط به همان شرايط مطرح ساختم. نخست، مسئله او را پرسيدم، اندکي سر به زير افکند، سپس بر آورد و گفت: در اين مسئله چيزي به خاطر ندارم. سپس از دو مسئله ديگر سؤال نمودم، همچنان از جواب عاجز ماند. آن گاه پيغام حضرت را رساندم. ابن ابيليلي گفت: اي اباکهمش! آن کيست که من شهادت او را نپذيرفتهام؟ گفتم: محمد بن مسلم ثقفي. گفت: تو را به خدا سوگند که جعفر بن محمد (ع) اين پيغام به من فرستاده است؟ گفتم: آري به خدا سوگند که آن حضرت به من فرمود که با تو چنين بگويم.
آن گاه ابن ابيليلي کس به جانب محمد بن مسلم فرستاد و او را به نزد خويش خواند و آن شهادت از وي قبول کرد. سپس ايشان را با يکديگر باب مراوده باز شد. [10] .
نوح بن دراج، به ابن ابيليلي گفت: آيا براي تو هيچ اتفاق افتاده که بر اثر گفته کسي از داوري خود برگردي؟ گفت: نه، اما فقط براي گفته يک نفر از داوري خود برگشتم. نوح پرسيد: آن کيست؟ ابن ابيليلي گفت: حضرت امام جعفر صادق (ع). [11] .
شيخ صدوق رحمه الله، در کتاب «من لا يحضره الفقيه»، روايت کرده که ابن ابيليلي از حضرت صادق عليهالسلام سؤال کرد: چه چيز احلي وشيرينتر است نزد آدمي از چيزهايي که خدا خلق کرده؟ فرمود: اولاد جوان. عرض کرد: چه چيز سختتر و تلختر؟ فرمود فقدان او. ابن ابيليلي گفت: «اشهد انکم حجج الله علي خلقه»، شهادت ميدهم که شما حجج خدا هستيد بر خلق. [12] .
محدث نيشابوري در ذيل ترجمه ان ابيليلي، گويد: آن چه از تتبع اخبار و آثار به دست ميآيد آن که وي از سلسله سنت و جماعت و اهل رأي و قياس به شمار رفته ولي سينه او خالي از محبت اهل بيت عصمت و طهارت نبوده است. [13] .
از ابننمير نقل است که ميگفت: ابن ابيليلي به حليه صدق و امانت آراسته بود ولي به شدت کم حافظه بوده است. پس از سي و سه سال که به مسند قضاوت تکيه زده بود، به سال يکصد و چهل و هشت هجري در گذشت. [14] .
گويند: وي را کتابي است معروف به «فردوس» مانند مسند احمد بن حنبل، که علماي حديث آن کتاب را نقل ميکنند [15] ابننديم [16] گفته که وي کتابي به نام «الفرائض» دارد. [17] .
علامه مامقاني فرموده: شيخ طوسي (ره)، در کتاب رجالش، ابن ابيليلي را از اصحاب حضرت صادق (ع) شمرده و گفته که به سال صد و چهل و هشت در همان سال وفات حضرت صادق عليهالسلام او از دنيا رفته است. و علامه حلي در قسم اول خلاصه، ابن ابيليلي را به گفته ابننيمر، صدوق و مامون بر حديث شمرده، و همچنين کم حافظگي شديد او را نيز ذکر کرده است. سپس علامه مامقاني ميگويد: درباره ابن ابيليلي علماء اختلاف دارند، عدهاي او را از اصحاب صادق آل محمد (ص) بر شمرده و ممدوحش ميشمارند، مانند: علامه و محقق داماد و صدوق (ره)؛ و شيخ گفته: چون ابن ابيليلي به حضرت (ع) عرض کرده: «اشهد انکم حجج الله علي خلقه»، اين دليل بر آن است که او مايل به حضرت بوده و جزء صحابه آن بزگوار است.
و جمعي او را ضعيف شمردهاند مانند: ملا صالح مازنداني که گفته است: «شگفتآور است که بعضي او را ممدوح دانستهاند، در حالي که نصب و عداودتش با اهل بيت عصمت (ع) اشهر از کفر ابليس است و او از بزرگان منحرفين از ولايت و از اقران ابوحنفيه است و از طرف بنياميه و بنيعباس، به شهادت اثر مورخين، مقام قضاوت داشته و او کسي است که شهادت اکثر بزرگان اصحاب امام صادق (ع) مانند محمد بن مسلم و عمار دهني را به واسطه تشيعشان رد ميکرد؛ بنابراين لازم است او را در باب ضعفاء ثبت نمايند، همان طوري که فاضل عبدالنبي (ره) اين کار را نموده است». [18] .
نويسنده گويد: در اين که ابن ابيليلي مختصر علاقه و رابطهاي با امام صادق (ع) داشته، شکي نيست. وليکن عملا از طريقه اهل بيت (ع) منحرف بوده، و از روايت احتجاج که نقل شد. کاملا معلوم است که بر سنت شيخين عمل ميکرده و اعتراض حضرت صادق (ع) به او، به همين جهت بوده، و گفته او به عمار دهني که ترک مذهب بنما و ملحق به ما شو، مؤيد مطلب است. در هر حال او را جزء ياران امام نميتوان شمرد. و الله العالم بحقايق الامور.
مرحوم پدرم در «الکني و الالقاب» گفته که روزي از ابن ابيليلي سؤال شد که از مناقب معاوية بن ابيسفيان چيزي بگويد. گفت: از مناقب او همين بس که پدرش با پيغمبر اکرم (ص) بجنگيد و خودش با وصي پيغمبر مقاتله کرد و مادرش هند کبد عموي پيغمبر را بخورد و فرزندش سر پيغمبر را از تن جدا کرد، از اين منقبت بالاتر چه؟!
داستان پسر هند مگر نشنيدي
که از او و سه کس او به پيمبر چه رسيد
پدر او دو دندان پيمبر بشکست
مادر او جگر عم پيمبر بمکيد
او بنا حق حق داماد پيمبر بستاد
پسر او سر فرنزد پيمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نکني شرمت باد
لعن الله يزيدا و علي آل يزيد [19] .
پی نوشت ها:
[1] رجال الطوسي، ص 293.
[2] ملخص داستان اين است که به سال 81 ابنالاشعث با گروهي بر حجاج خروج کردند و جنگ شديدي بين آنان و لشگر حجاج رخ داد و از لشگر ابنالاشعث، طفيل بن عامر بن واثله کشته شد. سپس به سال 83، قصه دير جماجم اتفاق افتاد. سپس ابنالاشعث بر گروه سواره لشگرش عبدالرحمن بن العباس بن ربيعه هاشمي را فرمانده قرار داد و بر گروه پياده محمد بن سعد بن ابيوقاص را فرمانده کرد و بر گروه قراء، جبلة بن زجر بن قيس جعفي را امير ساخت و در بين آن گروه، سعيد بن جبير و عامر شعبي و ابوالبختري طائي و عبدالرحمن بن ابيليلي نيز بودند. گروه قراء حمله شديدي کردند، جبلة بن زجر کشته شد و سعيد بن جبير و ابوالبختري طائي بعد از قتل جبله باز حمله سختي بر اهل شام نمودند و مدت جنگ يکصد و سه روز به طول انجاميد تا آنکه ابنالاشعث شکست خورده، بگريخت و به طرف بصره رفت، و در آنجا گريختگان به دورش جمع شدند و دوباره به طرف حجاج رهسپار گرديد و در محلي به نام «مسکن» آتش جنگ شعلهور گرديد و کشتار عظيمي اتفاق افتاد. ابنالاشعث و يارانش گريختند و عبدالرحمن بن ابيليلي و ابنالبختري طايي کشته شدند و ابنالاشعث به سجستان رفت و به سال 85 درگذشت. سرش را از بدن جدا کردند و براي حجاج فرستادند، او نيز سر را به شام براي عبدالملک بن مروان فرستاد.
[3] تاريخ ابنخلکان، ج 1، ص 296.
[4] تاريخ ابنخلکان، ج 2، ص 25.
[5] سعيد بن ابيالخطيب، از اصحاب امام صادق (ع) بوده است (رجال الطوسي ص 205).
[6] احتجاج، ج 2، ص 102 - بحارالانوار ج 47 ص 334.
[7] شيخ زاهد و محدث جليلالقدر صاحب «کتاب» «تنبيه الخواطر» ملقب به مجموعه ورام شيخ منتجب الدين گفته: او را در حله ديدم، او مردي فقيه و صالح بود. ورام نسبش منتهي ميشود به ابراهيم فرزند مالک اشتر و لهذا او را مالکي و اشتري نيز گفتهاند. او جد مادري سيد رضي الدين علي بن طاووس است. سيد (ره)، در فلاح السائل گفته: جد مادري من، ورام بن ابيفراس قدس الله جل جلاله روحه از کساني است که ميتوان به عملش اقتداء و از او پيروي کرد. او وصيت نمود که پس از مرگش انگشتري عقيق که اسماء ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين روي آن نقش شده باشد در دهانش بگذارند. وفات ورام به سال 605، روز دوم محرم در شهر حله واقع شد.
مرحوم محدث نوري نورالله مرقده در مستدرک فرموده: در کتاب تنبيه الخواطر اخبار مخالفين با اخبار اماميه مخلوط شده است. و از حسن بصري زياد نقل شده به طوريکه بعضي از نساخ کتاب گمان کردهاند که حسن، حضرت مجتبي (ع) يا امام حسن عسکري (ع) است.
[8] اي عمار! آيا، همان گونه که دربارهات ميگويند، تو رفض کننده و رد کننده باطل و عالم به طاعات هستي؟.
[9] مجموعه ورام، ص 415.
[10] رجال کشي، ص 146، و در اختيار معرفة الرجال، ص 163 - بحارالانوار، ج 47 ص 402.
[11] بحارالانوار، ج 47 ص 29.
[12] من لا يحضره الفقيه، ج 1، باب 27، ص 119.
[13] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.
[14] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.
[15] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.
[16] ابوالفرج، محمد بن اسحاق النديم (385 - 297 هجري)، چون پدرش ملقب به «نديم» بود، به ابننديم مشهور گشت. او از نويسندگان فاضل، و متتبع، و مطلع بر بسياري از علوم، و در نهايت ضبط و دقت بود، و از کتاب «الفهرست» عمق اطلاعات وي در فنون گوناگون معلوم ميشود. او به وراق ملقب گشت؛ چون شغلش کتاب فروشي بوده، و نويسندگي نيز ميکرده، و اين دو شغل او را بر تأليف «الفهرست» مدد کرده است. او شيعي امامي بوده و شيخ طوسي و شيخ نجاشي به وي اعتماد داشتهاند. [رجوع شود به الکني و الالقاب، ج 1، ص 432].
[17] فهرست ابنالنديم، ص 286.
[18] تنقيح المقال، ج 3، ص 137، رديف 10918.
[19] الکني و الالقاب، ج 3، ص 199.