محمد بن مقلاص [1] ابيزينب الاسدي الکوفي الاجدع الزراد، ابوالظبيان، ابواسمعيل ابوالخطاب در اول از اصحاب حضرت صادق (ع)، و مردي مستقيم بود. علي بن عقبه گفته: او مأمور رسانيدن جواب و سؤالات اصحاب بوده، سپس مرتکب کارهايي شد که موجب لعن و طرد او گرديد. او نيز مدعي مقام نبوت گرديد و گروهي از گمراهان نيز با او هم آهنگ گرديدند، تا آنکه کافه مردم از کارهايش آگاه شدند و او و پيروانش را کشتند. فرقه «خطابيه» به او منسوبند. بر او و پيروانش لعنت باد.
در توقيع شريفي که از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الامر ارواحنا له الفداء شرف صدور يافت مرقوم شده بود که ابوالخطاب محمد بن ابيزينب، ملعون، و يارانش ملعونند، و با کساني که با او هم عقيدهاند، منشينيد. من از آنان بري، و پدرانم نيز از آنان بيزار ميباشند. [2] .
ابوالخطاب لعنه الله، همان غالي ملعوني است که ايمانش عاريه بود، و مکرر امام صادق (ع) او را لعن فرمود و از اصحابش خواست تا از او بيزاري جويند.
در کافي، باب ايمان عاريتيها، از عيسي شلقان روايت شده که گفت:(روزي نشسته بودم و حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام (که در آن زمان کودکي بود بر من) گذر کرد و برهاي با او بود. گويد: من عرض کردم: اي پسر! ميبيني پدر شما چه ميکند؟ ما را به چيزي فرمان دهد، سپس از همان چيز نهي کند؛ به ما دستور داد که ابوالخطاب را دوست بداريم، سپس دستور داد که او را لعن کنيم و از او بيزاري جوييم. پس آن حضرت در حاليکه پسر بچهاي بود، فرمود: همانا خداوند خلقي را براي ايمان آفريد که (آن ايمان) زوال ندارد، و خلقي را آفريد براي کفر که زوال ندارد، و در اين ميان هم خلقي را آفريد و ايمان را به عاريت به آنان داد و اينان را معارين نامند، که هرگاه (خداوند) بخواهد ايمان را از ايشان برگيرد؛ و ابوالخطاب از کساني است که ايمان را به عاريت بدو داده بودند.
عيسي شلقان گويد: پس از آن به خدمت امام صادق (ع) شرفياب شدم و آن چه را (به فرزندش) گفته بودم و پاسخي که شنيده بودم، به عرض امام رساندم. امام صادق عليهالسلام فرمود: اين کلام از جوشش نبوت است (از سرچشمه نبوت جوشيده است). [3] .
در کتاب صادق آل محمد، از ملل و نحل شهرستاني، و همچنين ديگران، نقل شده که ابوالخطاب روزگاري در جمع اصحاب حضرت صادق (ع) بود، ناگهان آوازه در انداخت که امام صادق (ع) خداست.
از زمان حضرت اميرالمؤمنين (ع) که عدهاي خاص بر وي گمان خدايي بستند اين عقيده باطل شاخهها کرد و بسياري از مردم گمراه ديگر به امام علي (ع) و پارهاي از فرزندان و فرزندزادگان او نسبت الوهيت دادند. در ميان اين فرقههاي گمراه که «غلات» نام گرفتهاند، دستههايي نيز پيدا شدند که رسول اکرم (ص) و فاطمه عليهاالسلام را خدا خواندند. همچنين بر حسن بن علي (ع) و بر حسين بن علي عليهالسلام، اين اعتقاد بستند و کار بدانجا رسيد که صنفي چند از ايشان در الوهيت ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفيه و محمد بن عبدالله حسني و جز آن سخن گفتند.
در عصر امام باقر (ع)، ابومنصور نامي، امام را به الوهيت نسبت داد. آن حضرت او را از خويش براند و از وي برائت جست. پس از رحلت امام باقر (ع)، ابومنصور دعاوي ديگر آورد و گروهي از مردم «بني کنده» نيز با وي همراه شدند، ليکن سرانجام يوسف بن عمر، والي کوفه، او را گرفت و بر دار کرد. [4] .
به روزگار امام صادق (ع) نيز رويدادي مشابه پديد آمد و ابوالخطاب، محمد بن ابيزينب، وي را نسبت خدايي داد. امام به دعوي باطل و بيجاي ابوالخطاب سخت برآشفت و او را از خود دور کرد و بر او لعنت فرستاد. ليکن ابوالخطاب کار خود را رها نکرد و ضمن آنکه امامت و نبوت خويش نيز بر آن مدعا افزود، مردم را به باور سخن خويش خواند.
به حضرت صادق (ع) خبر دادند که ابوالخطاب از قول ايشان ميگويد: چون حق را شناختي باک مدار و آن چه خواهي بکن. حضرت فرمود: لعنت خدا بر او باد، و الله، من چنين سخني نگفتهام. [5] .
ابوالخطاب بر پيروان خويش جميع محرمات را مباح گردانيد و چون بر آنان اداي فرائض گراني ميکرد، با وي گفتند که اين امور را بر ما سبک گردان. ابوالخطاب يکباره ايشان را به ترک فرائض خواند و از رنج به جاي آوردن آن اعمال رهانيد. [6] .
چون دعوي ابوالخطاب سخت آشکار شد و روزبهروز بر شماره تابعان او افزوده گشت، عيسي بن موسي - والي وقت کوفه - به دفع غائله وي کمر بست و روزي که او و هفتاد تن از پيروانش در مسجد گرد آمده بودند، فرمان داد تا ايشان را در حصار گيرند و از ميان بردارند. در آن حال پيروان ابوالخطاب سلاحي با خود نداشتند و ناگزير با سنگ و چوب و کارد آماده نبرد شدند. ابوالخطاب به يارانش گفت: چوبهاي شما بر پيکر اين قوم اثر نيزه و شمشير ميکند و سلاح ايشان شما را هرگز آسيب نرساند، بکوشيد و از نبرد روي نتابيد. رزمندگان از دو سوي در هم افتادند، دستهاي با نيره و شمشير و گروهي با چوبدست و سنگ و کارد، به زودي سي تن از ياران ابوالخطاب در خون غلطيده و به کام مرگ رفتند. بازماندگان آن گروه به پيشواي خود گفتند: مگر نبيني که شميشر و نيزه با جان ما چه ميکند و در پيکر ما چگونه تأثير گذارند؟ ابوالخطاب گفت: گناه از من نيست بلکه خواست خداوند بگرديده است و او خواهد تا شما را بدين محنت بيازمايد؛ چون خواست خدا چنين شد، دل به مرگ سپاريد و خويشتن به کشتن دهيد. ديگر ياران ابوالخطاب نيز که در آن تنگنا مانده بودند، کشته شدند و او خود زنده به چنگ سربازان حکومتي افتاد. عيسي بن موسي وي را بردار کرد و آن گاه سر او و سرهاي تني چند از يارانش را به نزد منصور فرستاد. خليفه فرمان داد سرها را سه روز بر دروازه بغداد بياويزند، و سپس بسوزانند.
پس از قتل ابوالخطاب و جمعي از تابعان وي، ديگر پيروانش گفتند که او هرگز کشته نشد و از ياران او کسي به قتل نرسيد؛ بلکه ايشان به فرمان جعفر بن محمد در مسجد گرد آمدند و پيکار کردند و اندکي نيز آسيب نديدند، سپس از مسجد بيرون شدند و هيچ کس آنان را نديد و در اثناي جنگ، سربازان عيسي بن موسي يکديگر را ميکشتند و گمان ميبردند که ياران ابوالخطاب را کشتهاند. و همچنين درباره ابوالخطاب گفتند که او به آسمان رفت و به شمار فرشتگان در آمد. [7] .
پس از ابولاخطاب، جمعي از پيروانش مردي را که موسوم به معمر بود جانشين وي شناختند و سر به طاعت او سپردند. معمر نيز شرب خمر و زنا و ديگر محرمات را بر ياران خود حلال گردانيد و ايشان را به ترک فرائض خواند. اين جماعت را که «معرميه» نام دارند به بقاي جهان اعتقاد بود و ميپنداشتند که مراد از بهشت، آن خوشيها و نعمتهايياست که مردم را در اين جهان بهره ميگردد و جهنم نيز تمام رنجها و مشتقتهايي است که در اين عالم نصيب افراد ميشود.
گروهي ديگر از پيروان ابوالخطاب پس از مرگ پيشواي دروغزن خويش، بزيغ نامي را جانشين او، و امام خود، شناختند، و «بزيغيه» نام يافتند. بزيغيه ميپنداشتند که خداوند، خويش را در هيأت جعفر بن محمد (ع) به خلق نمايانده است و نيز معتقد بودند که ايشان هرگز نميميرند، بلکه پس از پايان زندگي در اين جهان به ملکوت باز ميگردند.
دسته سوم از تابعان ابوالخطاب پس از قتل او، عمير بن بيان عجلي را به پيشوايي برگزيدند و به نام «عميريه» و «عجليه» خوانده شدند. عمير بن بيان، با يارانش، در کناسهي کوفه خيمهاي برافراشته و در آن جا به عبادت جعفر بن محمد (ع) مشغول بودند.
چهارمين فرقه از آنان «مفضليه» است که بعد از ابوالخطاب، رهبر خود را، مفضل صيرفي ميدانستند که او نيز به امام صادق (ع) نسبت ربوبيت ميداد. [8] .
فرقه پنجم، خطابيه مطلقاند که امامت پس از ابوالخطاب را انکار نموده، و تنها به تعيت از او اکتفا کردند. [9] .
حضرت صادق (ع) بيزاري خود را از يکايک اين فرقههاي گمراه اظهار نمود و از اقوال باطل و اعمال ناصواب ايشان، به خداي بزرگ و بيهمتا پناه ميجست. [10] .
از بعضي از اصحاب امام باقر (ع) روايت شده که وقتي حضرت در حالي که بسيار غضبناک بود، نزد ما آمد و فرمود: براي کاري از منزل بيرون رفتم، يکي از سودانيان مدينه متعرض من شد و گفت: «لبيک يا جعفر بن محمد لبيک». من بشتاب به سوي منزل بازگشتم، در حالي که خائف و ترسان بودم از آن چه آن مرد گفته بود، تا آن که در محل سجود خود، از براي خداي خود، به سجده رفتم و رويم را بر خاک ماليدم و تذلل کردم و از آن چه او به من گفت بيزاري جستم؛ و اگر عيسي بن مريم (ع) به غير از آن چه خدا در حق او فرموده بود، بر خود ميبست، گوش او کر ميشد به طوري که بعد از آن هيچ چيزي را نميشنيد و کور ميشد و بعد از آن چيزي را نميديد و گنگ ميشد و بعد از آن نميتوانست سخن گويد.
سپس فرمود: خدا لعنت کند ابوالخطاب را و بکشد او را به وسيله آهن. [11] .
علامه مجلسي (ره)، در بحار، ميگويد: آن مرد سوداني از اصحاب ابوالخطاب بوده و اعتقاد به ربوبيت حضرت صادق (ع) داشته، پس آن حضرت را آن گونه که پروردگار را در حين احرام حج و عمره ميخوانند (لبيک اللهم لبيک)، خوانده است، و حضرت از اين جهت مضطرب گرديده و سجده نموده، تا آن که در نزد خداي تعالي نفس خود را از آن نسبت بري سازد، و به همين علت ابوالخطاب را لعن فرموده، چون او اين مذهب فاسد را به وجود آورده بود. [12] .
کشي (ره) از عيسي بن ابي منصور روايت کرده که گفت: شنيدم از امام صادق (ع) - هنگامي که ابوالخطاب را ياد کرد - گفت: بارالها لعنت کن ابوالخطاب را که مرا در تمام احوال: ايستاده و نشسته و خوابيده، ترسانيد، و سوزش آهن را به او بچشان. [13] .
و نيز کشي، از يحيي حلبي، از پدرش عمران بن علي، روايت کرده که گفت: از حضرت صادق (ع) شنيدم که ميفرمود: خدا لعنت کند ابوالخطاب را، و لعنت کند کساني که با او کشته شدند و لعنت کند کساني که بعد از او باقي و هم عقيده با او هستند و لعنت کند کسي را که در دلش بر او ترحم کند. [14] .
و نيز کشي، از علي بن مهزيار، از امام جواد (ع)، روايت کرده که هنگامي که به نام ابوالخطاب در محضرش ذکر شد، حضرت فرمود: خدا لعنت کند ابوالخطاب را و لعنت کند يارانش را و لعنت کند کسي را که در لعن او شک کند و کسي که در او متوقف يا شاک باشد. [15] .
و نيز کشي، از حنان بن سدير، روايت کرده که گفت: در سال 138 هجري، در خدمت امام صادق (ع) نشسته بوديم و ميسر هم حاضر بود. ميسر به حضرت عرض کرد: فدايت گردم، تعجب ميکنم از مردمي که با ما در اين جا ميآيند، و ليکن آثارشان از بين ميرود، و عمرشان تباه ميگردد. حضرت پرسيد: اينان چه کساني هستند؟ گفت: ابوالخطاب و يارانش. امام که تکيه زده بود، نشست و انگشتش را به سوي آسمان بالا برد و فرمود: لعنت خدا و ملائکه و مردم بر ابوالخطاب باد، خدا را شاهد ميگيرم که او کافر، فاسق، و مشرک است و در روز قيامت با فرعون محشور ميگردد، و عذابي دردناک خواهد داشت. [16] .
و نيز کشي، از ابن ابيعمير، از مفضل بن يزيد، روايت کرده که هنگامي که از غلات و اصحاب ابيالخطاب در محضر امام صادق (ع) ياد شد، فرمود: اي مفضل! با آنان منشين و هم غذا مشو و با آنان مصافحه مکن و محشور مباش. [17] .
فضيل بن يسار گويد: امام صادق (ع) فرمود: بترسيد از اين که غلات جوانان شما را فاسد کنند، به درستي که غلات بدترين خلق خدايند؛ آنان عظمت و بزرگي پروردگار را کوچک جلوه داده و مقام ربوبيت را به بندگان خدا نسبت ميدهند. سوگند به پروردگار که غلات از يهود و نصاري و مجوس و مشرکين بدترند. [18] .
همچنين، از فضل، در يکي از کتابهايش، نقل شده که از دروغگويان مشهور: ابوالخطاب و يونس بن ظبياناند. [19] .
حضرت صادق عليهالسلام در سفارشاتش به ابيجعفر محمد بن نعمان احول، پس از تأکيد بسيار بر پنهان نگه داشتن اسرار و نقشههاي محرمانه و سياسي اهل بيت (ع) و بر حذر بودن از خبر پراکني و دروغزني، ميفرمايد: اي پسر نعمان! ما خانداني هستيم که پيوسته شيطان کسي را به ميان ما در آورد که نه از ما است و نه به کيش ما است، و چون او را نامور کند و مورد توجه مردم گردد، شيطان به او امر ميکند تا بر ما دروغ بندد و هر گاه يکي برود، ديگري آيد.
در ادامه وصيت حضرت ميفرمايد: اي پسر نعمان... اسرار مرا فاش مکن که مغيرة بن سعيد بر پدرم دروغ بست و سر او را فاش کرد و خدا به او شکنجه آهن را نچشانيد، و ابيالخطاب بر من دروغ بست و سر مرا فاش کرد و خدا به او سوزش آهن را چشانيد... [20] .
کشي از حضرت صادق (ع) روايت کرده که حضرت در تفسير اين آيه مبارکه «هل انبئکم علي من تنزل الشياطين تنزل علي کل افاک اثيم» [21] - آيا خبرتان دهم که شيطانها به چه کسي نازل ميشوند؟ بر همه دروغگويان گنهپيشه نازل ميشوند - فرمود: آنان هفت نفرند: 1 - مغيرة بن سعيد 2 - بنان 3 - صائد 4 - حمزة بن عماره 5 - حارثشامي 6 - عبدالله بن عمرو بن حارث 7 - ابوالخطاب. [22] .
همچنين کشي، از يحيي الواسطي، روايت ميکند که امام رضا (ع) فرمود: بنان بر حضرت زين العابدين (ع) دروغ بست، خداوند سوزش آهن را به او چشانيد و مغيرة بن سعيد بر حضرت باقر (ع) دروغ بست، خداوند به او نيز سوزش آهن را چشانيد و ابوالخطاب بر حضرت صادق (ع) دروغ بست. خداوند به او نيز سوزش آهن را چشانيد و محمد بن بشير بر حضرت کاظم (ع) دروغ بست، خداوند به او نيز سوزش آهن را چشانيد و کسي که بر من دروغ ميبندد، محمد بن الفرات است.
محمد بن الفرات از نويسندگان بود که به دست ابراهيم بن شکله نابود شد. [23] .
نويسنده گويد: از آن جايي که در روايت کشي - از حضرت رضا (ع) - از بنان و مغيره و محمد بن بشير و محمد بن الفرات در کنار ابوالخطاب نام برده شده، براي استحضار بيشتر خوانندگان به شرح مختصري از حالات اين چند تن ميپردازيم:
پی نوشت ها:
[1] در رجال کشي، مقلاص با صاد ضبط شده (صفحه 246). امادر رجال شيخ طوسي، مقلاص با سين ضبط شده است (ص 302).
[2] بحار الانوار، ج 47، ص 334 - کلمة الامام المهدي، ص 288.
[3] اصول کافي، ج 2، باب المعارين، ص 306 - بحارالانوار، ج 47، ص 336.
[4] الملل و النحل شهرستاني 7 ج 1، ص 297.
[5] بحارالانوار، ج 47، ص 338.
[6] الکني و الالقاب، ج 1، ص 62.
[7] تاريخ مذاهب اسلام، ص 394.
[8] الملل و النحل شهرستاني، ص 303 - 300.
[9] الفرق بين الفرق، ابومنصور عبدالقاهر بغدادي، باب چهارم فصل هفتم.
[10] صادق آل محمد، ص 239 - 235.
[11] بحارالانوار، ج 47، ص 43 (به نقل از کافي).
[12] بحارالانوار، ج 47، ص 44.
[13] رجال کشي، ص 247.
[14] رجال کشي، ص 250.
[15] اختيار معرفة الرجال، ص 528.
[16] رجال کشي، ص 251.
[17] رجال کشي، ص 252.
[18] امالي طوسي، ج 1، ص 264.
[19] اختيار معرفة الرجال، ص 546.
[20] تحف العقول، سفارشات امام صادق (ع) به محمد بن نعمان، ص 323.
[21] سوره شعراء، آيات 221 و 222.
[22] رجال کشي، ص 247 و ص 256 - خصال صدوق، ج 2، ابواب السبعه، ص 36.
[23] رجال کشي، ص 256.