رفيد ميگويد: من غلام يزيد بن عمر بن هبيره بودم. روزي مورد غضب مولايم واقع شدم و به کشتنم سوگند ياد کرد. من از او گريختم و به امام صادق (ع) پناهنده شدم و حال خود را براي حضرت بيان کردم و امام به من فرمود: برو سلام مرا به او برسان و بگو من غلام تو رفيد را پناه دادم. به او آسيبي مرسان. به حضرت عرض کردم: قربانت گردم! او اهل شام است و عقيدهي پليدي دارد. فرمود: به آنچه به تو گفتم عمل کن. من راه شام را در پيش گرفتم و به بياباني رسيدم. مرد عربي به من رو آورد و گفت: کجا ميروي؟ من چهرهي مردي را ميبينم که کشته ميشود. آن گاه گفت: دستت را بيرون بياور. چون بيرون آوردم گفت: دست مردي است که کشته ميشود. سپس گفت: پايت را نشان بده. پايم را بيرون آوردم. گفت: پاي مردي است که کشته ميشود. سپس گفت: تنت را نشان بده. چون تنم را ديد گفت: علائم مرگ در آن است. آن گاه گفت: زبانت را بيرون آر. چون زبانم را بيرون آوردم گفت: برو که باکي نداري، زيرا زبانت پيغامي دارد که اگر به کوههاي استوار رساني مطيع تو باشند. آمدم تا به خانهي هبيره رسيدم و اجازه خواستم. چون وارد شدم گفت: اي خيانتکار! با پاي خود نزد من آمدهاي! اي غلام! زود بساط قتل را پهن کن و شمشير را بياور. سپس دستور داد شانه و سرم را بستند و جلاد بالاي سرم ايستاد تا گردنم را بزند. گفتم: اي امير! تو که مرا به اجبار نياوردي بلکه من به اختيار خود پيش تو آمدهام. پيامي دارم که ميخواهم به تو باز گويم و سپس خود داني. گفت: بگو. گفتم: مجلس بايد خلوت شود. حاضران را بيرون کرد. گفتم جعفر بن محمد ميگويد: من غلام تو رفيد را پناه دادم. با خشم خود به او آسيبي مرسان. گفت: تو را به خدا جعفر بن محمد به تو چنين گفته و به من سلام رسانيده؟! من برايش سوگند ياد کردم. او سه بار سخنش را تکرار کرد و من جواب گفتم.
سپس شانههاي مرا باز کرد و گفت: من به اين قناعت نميکنم و از تو خرسند نميشوم جز آنکه همان کار را با من بکني. گفتم: دست من به اين کار دراز نميشود و وجدانم به آن اجازه نميدهد. گفت: به خدا که من جز به آن قانع نميشوم. لذا من شانههاي او را بستم و بازش کردم. سپس او مهر خود را به من داد و گفت: تو اختياردار کارهاي من هستي و هر گونه خواهي عمل کن. [1] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافي مترجم، ج 2، ص 379.