ماشاءالله آن قدر گرد و قلمبه بود كه گاهي فكر مي كرديم طول و عرضش يكي است! خودش هم بيچاره، مثل همۀ بچه هايي كه «هيكل تداركاتي» داشتند پيوسته در رنج و عذاب بود. نازك تر از گل نمي شد به او بگويي؛ پقي مي زد زير گريه؛ البته آن اوايل، والا بعدها به قول خودش پوستش مثل پوست كرگدن كلفت شد. كم و زياد خوردنش را نمي دانم؛ سر سفره كه مي نشست اصلاً دلش نمي خواست بلند شود. حكايت آن شيخي بود كه آن قدر از منبر پايين نيامد كه همۀ مردم و شنوندگان يكي يكي بلند شدند و رفتند پي كارشان و دست آخر، خادم مسجد كليد را آورد كه :«حاج آقا! بي زحمت خودتان موقع رفتن درها را ببنديد برويد». بچه ها وقتي مي ديدند او به هيچ وجه دست بردار نيست مي گفتند:«خودتو يه تكون بده شايد سير شده باشي».