ما را از رو بردند از بس گفتند:«خدمت نمي رسيم؟ مگه امام نگفت ارتباطتون رو با قشر مستضعف حفظ كنيد؟» و از اين قبيل تعارف ها، تا اين كه جمع شديم و رفتيم چادرشان، به خيال اينكه لابد حسابي تهيه و تدارك ديده اند و ما بايد مرتب به دست و پايشان بيفتيم كه :« تو را خدا ديگر تن ماهي باز نكنيد، مگر ما غريبه ايم بيايد بنشينيد، مگر آدم براي شكمش جايي ميره» و از اين حرف ها كه همه مي زنند. اما خيلي زود معلوم شد كه خودشان هم از فرط گرسنگی ظهر از خواب بلند مي شوند. سفره را انداختند. يكي خيار آورد، يكي گوجه آورد؛ چاقو بيار بشقاب ببر. خلاصه گفتيم لابد مي خواهند سالاد درست كنند. چشممان كه به پنير افتاد تا تهش را خوانديم. شكمان وقتي به يقين تبديل شد كه گفتند:«ببخشيد نتوانستيم غذا را گرم كنيم!»