كپ كرده بوديم و آتش دشمن هر لحظه روي ما سنگين تر مي شد. تركش هاي علاف؛ تك تيرهايي كه مثل زنبور از بغل گوشمان ويزي مي كرد و به زمين مي افتاد و سرد مي شد و سنگ و آهن و آتشي كه فواره مي كرد و به سقف آسمان مي خورد. يكي از موضوع هاي گفت و گو در چنين شرايطي طبعاً بحث شهادت و اسارت و مجروح شدن بود. آن شب بچه هاي دسته بعد از كلي شوخي، رو كردند به هم و گفتند بياييد كمي سر به سر حاجي بگذاريم؛ بعد يكي از آنها رو كرد به مسئول دسته و پرسيد: «حاجي شما اگه اسير بشي چي داري بگي؟ حسابي فكر مي كنم بعثي ها از خجالتتان در بيان و تحويلت بگيرند.» حاجي گفت: «چي دارم بگم، راستش رو مي گَم.» ديگري پرسيد: «مثلاً چي مي گي؟» گفت: «مي گم اومده بودم واسه مامانم نون بخرم سربازاي شما مُچمو گرفتن و گفتن ياالله بيفت جلو»