گويا پاك يادشان رفته بود كه در اين نقطه هم نيرو دارند؛ انگار نه انگار، نه سري نه سراغي. باز خدا پدر تداركاتچي يگان را بيامرزد كه ما را فراموش نكرده بود و هفته به هفته يك مشت خرت و پرت به اسم جيره جنگي براي ما مي آرود، بعد هم راست شكمش را مي گرفت و مي رفت. مثل آسايشگاه سالمندان كار ما شده بود بخور و بخواب. براي اينكه به دلمان هم بد نيايد گاهي يكي دو نگهباني مي داديم. بچه ها بالاخره جمع شدند و طوماري تهيه كردند و شرح ماوقع را براي مسئول خودشان نوشتند. يكي يكي هم پاي ورقه را درشت و محكم امضا كرده بودند. و حالا مسئول واحد داشت نامه آنها را در سنگر فرماندهي مي خواند؛ به جايي رسيده بود كه نتوانست جلو خنده اش را بگيرد. وقتي از او پرسيدند كه: «چي نوشته اند؟ تنهايي حال مي كني» سرش را تكان داد و گفت: «مرا تهديد كرده اند. نوشته اند اگر ما را تا فردا تعويض كرديد كرديد اگر نكرديد... پس كي تعويض مي كنيد؟» كه اين قسمت آخرش را درشت نوشته بودند. همه خنده شان گرفت و با خودشان گفتند: «اينها هم مثل اينكه ما را خوب مي شناسند؛ مي دانند كه ما خيلي پوست كلفتيم و هيچي بهمان بر نمي خورد والا به جاي درشت نوشتن درشت مي گفتند!»