بر در خيمه ايستاده سوار
به اشارت که گاه پيکار است
مينمايد نگاه باز پسين
که دگر نوبت علمدار است
در نگاهش نشسته حرمت عشق
تا چه فرمايدش دوباره امام
شوق پيکار ميزند فرياد
مرد را تا حضور سرخ قيام
کرد بيخوف عرصهي پيکار
زي خطر تا لگام باره گرفت
کودکان مانع سوار شدند
خيمه را شيوني دوباره گرفت
دهنهي اسب را گرفته به دست
ميفشارد دو مشت را از خشم
کيست آيا علم به دوش کشد
نه هراسد دگر،نه بندد چشم؟
دشت را جز سکوت مانع نيست
باره ميخواندش به سوي سفر
دشت استاده همچنان خاموش
مرد اما در التهاب خطر
ابرواني به هم گره خورده
سايبان دو چشم همت او
آفتاب ايستاده شاهد رزم
حاليا گاه گاه غيرت او
مشک از انتظار لبريز است
دوخته ديده را به راه فرات
پشت سر چشم تشنگاني چند
غرق در گريه، چون نگاه فرات
کيست اين کز غبار ميآيد؟
گرد ميدان نشسته بر رويش
تيغ با شيوهي پدر بسته
غيرت مرتضي به بازويش
اشتياقش کشيده سوي خطر
سينه بر تير و دشنه ميسايد
آفتابا تو نيز شاهد باش
کز لب آب، تشنه ميآيد
ميخروشد چنان که رعد به شب
دشت ميلرزد از هياهويش
بانگ الله اکبرش جاريست
از لب تشنهي «بلي» گويش
آن که ديروز دعوتش ميکرد
اينک استاده تيغ کين در دست
دستهايي که قصد بيعت داشت
حال با تيغ و دشنه پيوستهست
ديدهها دوخته به راه سوار
تا که باز آيد از دل پيکار
تا نمازي دوباره بگزارند
خيمهها با حضور آن سردار
ديدهي خيمهها هراسان است
تا چه بازي کند قضا اين بار
با سلامت سوار برگردد
يا که اسبش رسد بدون سوار
لاشخواران به کينه مينگرند
گوييا تکسوار افتادهست
شير اين بيشه در ميان انگار
با تن زخمدار افتادهست
گوييا تشنه کام عشق شدهست
از لب تيغ و دشنهها سيراب
بانگي از قتلگاه ميآيد
«هان برادر، برادرت درياب»
حسين حسيني
سکوت
سنگين و پرهياهو
صف ميآراست
گلوي شورشي تو
در خط مقدم فرياد
بر يال ذوالجناح باد
دستي دوباره ميکشيد
و زير تابش خورشيد
آه از نهاد علقمه برخاست
سکوت
سنگين و پرهياهو
درهم ميشکست
گلوي شورشي تو
بر يال ذوالجناح باد
شتک ميزد
علقمه سرخ و سيراب
در زير زانوان تو ميغلتيد
و خورشيد
بر کوهان کوههاي برهنه
به اسارت ميرفت