اباصلت هروی میگوید: بعد از دفن حضرت رضا علیهالسلام، مأمون دستور داد که مرا زندانی کنند. پس من تا یک سال در زندان بودم، شبی بیدار نشسته بودم و سینهام تنگ شده بود، پس برای نجات خود از زندان دعا میکردم و خدا را به حق محمد و آل محمد علیهمالسلام قسم میدادم.
هنوز دعایم تمام نشده بود که ناگهان امام جواد علیهالسلام در زندان تشریف آورد و به من فرمود: «ای اباصلت! سینهات تنگ شده است، حرکت کن.»
پس دست مبارکش را به بند و زنجیر من زد و آنها از هم باز شد، پس دستم را گرفت و مرا از زندان بیرون آورد.
با اینکه نگهبانان و پاسبانها بودند و مرا میدیدند، اما قدرت نداشتند چیزی بگویند. حضرت فرمود: «برو در امان خدا که دیگر مأمون را نخواهی دید و او هم تو را نخواهد دید.»
سپس فرمود: «به کجا میخواهی بروی؟»
گفتم: «به همان وطن اصلی خودم، هرات.»
حضرت فرمود: «عبای خود را بر روی خودت بینداز.»
پس من این کار را کردم. حضرت دست مرا گرفت و گمان کردم که مرا از طرف راست به طرف چپ حرکت داد، سپس فرمود: «صورتت را باز کن.»
پس باز کردم ولی آن حضرت را ندیدم. دیدم درب منزل خود در هرات هستم، و دیگر نیز مأمون را ندیدم. [1] .
پی نوشت:
[1] کانون معرفت.
منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام جواد؛ تهیه و تنظیم: واحد تحقیقاتی گل نرگس ؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.