ترديدي نداشتم؛ اما ميخواستم دلم محکمتر شود؛ فقط همين! نميدانستم از کجا شروع کنم. نزديکش شدم. تپش قلبم، تمام وجودم را ميلرزاند. سلام کردم؛ جواب داد. چشمهايم را بستم. احساس خوبي داشتم. بايد حرفم را ميزدم:
- در پي نشانهيي آمدهام! ميدانيد دلم...
لبخندي بر لبهايش نشست؛
- حرف دلت را بزن.
داشتم خودم را آماده ميکردم. به خودم ميگفتم «درد را بايد گفت» ، اما چه قدر سخت بود؛
- به شما شک ندارم، ولي دلم....
صدايش آرامشم ميداد؛
- آن کليدي را که در آستينت پنهان کردهيي، بده!
همين برايم کافي بود؛ مگر من چه ميخواستم؟ با وجود اين، کليد را تقديم کردم. ناگهان شير درندهيي از دستهايش ظاهر شد. ديگر بار، صداي زيبايش در دلم طنين انداخت:
- بگير آن را و نترس.
به دستهاي بارانياش نگاهي کردم. تمام بدنم داغ شد. و در دستهايم فقط يک کليد بود. [1] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالانوار، ج 47، ص 117؛ از زبان «ابوالصامت».