منصور عباسي شبي وزير خود را احضار کرد گفت جعفرصادق عليهالسلام را بياور تا او را بکشم وزير گفت او در گوشهاي نشسته و عزلت گرفته به عبادت مشغول است و دست از دنيا و مال دنيا کشيده و تو را رنجي از او نرسيده که چنين قصدي داري از کشتن چنين کس به تو چه نفعي ميرسد.
وزير را مرخص کرد رو به غلامان خود کرد برويد جعفرصادق عليهالسلام را بياوريد و تا من کلاه از سر بردارم يکباره بر او حمله کنيد او را بکشيد.
رفتند امام ششم را آوردند تا چشم منصور بر او افتاد برخاست استقبال کرد و تعظيم و تکريم نمود و او را برد به جاي خود نشاند و مقابلش چون يک شاگردي که برابر استاد بنشيند نشست گفت يا ابوعبدالله حاجتي داري؟!
امام جعفرصادق عليهالسلام فرمود حاجت من اين است مزاحم من نشوي بگذار به عبادت خود مشغول شوم.
منصور دستور داد آن حضرت را با عزت تمام به منزلش برگردانيدند و يک لرزهاي بر اندام منصور افتاد که بدنش تکان ميخورد و سر در گريبان گرفت بيهوش شد تا سه نماز از وي ترک شد - چون به هوش آمد وزيرش گفت اين چه حالي بود در تو ديدم - منصور گفت چون امام صادق عليهالسلام آمد يکباره اژدهائي ديدم بر اطاق وارد شد و لبي به زير و لبي بر بالاي صفه نهاده به من گفت اگر او را بيازاري تو را با اين صفه فروبرم من از بيم او ندانستم چه کنم و چه گويم از او عذر خواستم و بيهوش شدم. [1] .
پی نوشت ها:
[1] نقل از امام صادق عليهالسلام مرحوم نواب شيرازي ص 7.