حضرتش در یک سخنرانی که از آینده خبر میداد فرمود:
وای بر این امت از مردان شجره ملعومه (بنی امیه) که پروردگار شما در قرآن ذکر نموده است، اوائل ایشان سبز و با طراوتند (کاملا بر امور مسلط هستند) و پایان آنها فرار و گریز است آنگاه بعد از بنی امیه زمان امت محمد صلی الله علیه وآله را مردانی به ارث میبرند که اولی آنها رئوف ترین آنهاست، دومی آنها خونریزترین آنهاست، پنجمی آنها کبش است (بزرگ و سردار) هفتمی از آنها داناترین آنهاست، دهمی آنها کافرترین آنهاست و نزدیکترین مردم به او او را میکشد پانزدهمی ایشان مردی است با زحمت بسیار و آسودگی اندک، شانزدهمی ایشان بیش از همه رعایت تعهد کند و از همه نسبت به اولاد من بیشتر پیوند دارد.
گویا هیجدهمی ایشان را میبینم که در خون خود دست و پا میزند، از پسران او سه مرد هستند که روش آنها روش ضلالت و گمراهی است، بیست و دومی آنها پیر مرد سالمندی است که حکومت او طولانی و مردم در زمان او توافق خواهند داشت، و (سرانجام) پادشاهی از بیست و ششمین آنها میگریزد او را مردی احمق و زیاده گو یاری میکند که گویا او را میبینم که بر روی پل بغداد کشته شده است.
«وذلک بما قدمت یداک و ان الله لیس بظلام العبید.» [1] .
حضرت امیر علیهالسلام در این سخنرانی به خبرهای غیبی متعددی اشاره فرمود، مثل حکومت بنی امیه، و منقرض شدن آن، و حکومت بنی العباس و ادامه آن تا مستعصم، و ضمنا به خصوصیات چند نفر از حاکمان مهم آنها اشاره نمود.
اولین آنها مهربانترین آنهاست
و او ابوالعباس سفاح بود که در حالات او نوشتهاند مردی رئوف و مهربان بود و در وقت غذا همیشه خوشروتر و خوشحالتر بود.
اما دومی آنها منصور دوانیقی است
که حضرت او را به عنوان خونریزترین آنها معرفی کرد، ابوجعفر عبدالله المنصور در12 ذی حجه سال136 هجری خلیفه شد، گویند از عجائب آنکه ولادت و خلافت و مرگ منصور هر سه در ماه ذی حجه بوده است او حدود بیست و دو سال حکومت جابرانه کرد، عده بسیاری از اولاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله را که فامیل او هم بودند به بدترین وجه قتل عام کرد.
او پنج مرتبه یا بیشتر تصمیم به قتل امام صادق علیهالسلام گرفت، روزی در سالی که به حج آمده بود به شخصی به نام ابراهیم بن جبله دستور داد که برو و جامههای جعفر بن محمد را در گردن او بینداز و او را کشان کشان نزد من بیاور،این عمل آنقدر شنیع بود که مأمور او از انجام آن شرم کرد و آستین حضرت را گرفت، حضرت فرمود: به همان روش که تو را امر کرده مرا ببر، آن مرد گفت: به خدا سوگند که اگر کشته شوم شما را به آن طریق نخواهم برد.
او قصری داشت به نام حمراء که وقتی در آن مینشت آن روز را روز ذبح و سر بریدن میگفتند، در همان ایام، ربیع حاجب را در پی حضرت فرستاد که شبانه به هر حالتی که حضرت را دیدی بیاور، و نگذار تغییر حالت دهد! ربیع پسر سنگدل خود را فرستاد، شبانه نردبان گذاشت و بیخبر وارد شد، حضرت مشغول نماز بود، نگذاشت حضرت جامه عوض کند، حضرت را با یک پیراهن و سر و پای برهنه در حالی که سنش از هفتاد متجاوز بود [2] در حالی که خودش سواره و حضرت پیاده بود حرکت داد، در میان راه ضعف بر حضرت غالب شد، حضرت را سوار کرد و نزد منصور آورد و او جسارتها به حضرت کرد لیکن به اعجاز الهی حضرت نجات یافت [3] در یک اقدام بیشرمانه به حاکم خود در مدینه پیغام داد تا خانه را بر امام صادق علیهالسلام آتش زند، آن ملعون این کار را کرد و خانه حضرت را به آتش کشید، آتش وارد خانه و دالان شد، که ناگاه حضرت صادق در حالی که از میان آتش عبور میکرد فرمود: منم پسر ریشههای زمین، منم پسر ابراهیم خلیل الله. [4] و سرانجام حضرت را با زهر به شهادت رساند.
نمونهای از سنگدلی و قساوت منصور دوانیقی
مناسب است در این جا جنایاتی که در مورد برخی از فرزندان امام مجتبی علیهالسلام مرتکب شده است و بیانگر شقاوت او و راستی پیشگوئی حضرت امیر علیهالسلام است که او را خونریزترین خلفا معرفی کرده است بیان کنیم. بعد از کشته شدن ولید بن یزید و ضعیف شدن حکومت بنی امیه، جماعتی از بنی عباس و بنی هاشم از جمله سفاح (خلیفه اول عباسی) و منصور (خلیفه دوم) و ابراهیم بن محمد (برادر منصور) و صالح بن علی (عموی منصور) و عبدالله محض (فرزند حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهالسلام که مادرش فاطمه دختر سید الشهداء علیهالسلام بود) و دو پسران عبدالله به نامهای محمد و ابراهیم و برادر عبدالله محض را به عنوان خلیفه برگزیدند و با او بیعت کردند زیرا میپنداشتند که او همان مهدی موعود است که جهان را از عدل و داد پر خواهد کرد.
سپس به دنبال امام صادق علیهالسلام و یکی از فرزندان امیرالمؤمنین علیهالسلام به نام عبدالله فرستادند تا نظر آنها را جویا شوند، عبدالله گفت:حضرت صادق را بیهوده دعوت کردهاید زیرا نظر شما را نخواهد پسندید وقتی حضرت صادق علیهالسلام آمد و جریان را با حضرت در میان گذاشت حضرت فرمود:
این کار را نکنید، چرا که اگر بیعت شما با محمد به گمان آن است که او مهدی موعود است این گمان خطاست و او مهدی موعود نیست و این زمان، زمان خروج نیست و اگر برای امر به معروف و نهی از منکر قیام میکنید با محمد بیعت نکنید چرا که تو (عبدالله محض) بزرگ بنی هاشم هستی چگونه تو را بگذاریم و با پسرت بیعت کنیم؟ آنان سخن حضرت را نپذیرفتند و توجیه نامناسب نمودند، حضرت دستی بر پشت سفاح گذاشت و فرمود: به خدا سوگند که سخن من به جهت حسد نیست بلکه خلافت برای این مرد و برادران او و اولاد اوست نه از برای شماها.
سپس حضرت دستی بر کتف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا سوگند که خلافت بر تو و پسرانت فرود نیاید و هر دو پسرانت کشته خواهند شد، آنگاه حضرت در حالی که به دست عبدالعزیز بن عمران تکیه کرده بود برخاست و بیرون آمد و به عبدالعزیز فرمود: آیا صاحب آن ردای زرد یعنی منصور را دیدی؟ عرض کرد: آری فرمود: به خدا سوگند که او عبدالله را خواهد کشت، عبدالعزیز گفت: محمد (پسر عبدالله را که با او بیعت کردهاند) را نیز خواهد کشت؟ فرمود: آری! عبدالعزیز گوید: در دل خود گفتم به خدای کعبه سوگند که این سخن از روی حسد است ولی از دنیا نرفتم تا اینکه دیدم چنان شد که آن حضرت خبر داده بود.
باری بعد از متفرق شدن آن جلسه، دو نفر به نامهای عبدالصمد و منصور به دنبال حضرت آمدند و گفتند: آیا آنچه در آن مجلس گفتی حقیقت دارد؟ فرمود: آری به خدا سوگند و این از علومی است که به ما رسیده است. از این جهت بود که بنی عباس دل بر حکومت بستند و مهیای آن شدند زیرا سخن حضرت را قبول داشتند. سرانجام پس از مدتی کار خلافت برای سفاح مستقیم شد و محمد و ابراهیم دو پسر عبدالله متواری شدند سفاح مکرر از پدرشان عبدالله جویای مکان آنها بود (و از آنها واهمه داشت) ولی عبدالله را اکرام میکرد تا آنکه منصور برادر وی خلیفه شد و تصمیم قطعی گرفت بر کشتن ابراهیم و محمد (همو که دوبار منصور با وی بیعت کرده بود.)
دستگیری فرزندان امام مجتبی و شکنجه آنان
بالاخره در سال140 هجری منصور به حج رفت و در بازگشت در مدینه عبدالله محض را خواست و در مورد مکان اخفای پسرانش پرسید، عبدالله گفت: نمیدانم آنها کجا هستند. منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عدهای دیگر از خاندان ابوطالب را گرفته در مدینه زندانی کردند، ریاح بن عثمان که زندانبان آنها بود اولاد امام مجتبی علیهالسلام را در زندان در قید و زنجیر کرد و بر آنها به شدت سخت گرفت، او گاهی برخی از ناصحین را برای اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جایگاه پسرانش میفرستاد، عبدالله گفت: ابتلا و سختی من از بلای حضرت ابراهیم بیشتر است، زیرا او مأمور شد فرزند خود را در راه اطاعت خداوند ذبح کند، ولیکن اینها مرا امر میکنند فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بکشند، با اینکه کشتن ایشان معصیت خداوند میباشد. تا سه سال اینها در مدینه زندانی بودند، و در سال144 که منصور دوباره به حج آمد، اینبار وارد مدینه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانیان مذکور را به حضور او آوردند، ریاح بن عثمان همراه برادر بدکیش و خبیث خود ابوالازهر، غل و زنجیر فرزندان امام مجتبی علیهالسلام را محکمتر کرده و با کمال شدت و بیرحمی آنها را حرکت دادند.
وقتی آنها از مدینه به طرف ربذه میرفتند، امام صادق علیهالسلام از روی استر ایشان را دید، چنان گریه کرد که اشک چشم حضرت بر محاسنش جاری گشت و بر طایفه انصار نفرین کرده فرمود:
آنها به شرایطی که هنگام بیعت با رسول خدا صلی الله علیه وآله نمودند وفا نکردند، زیرا با آن حضرت بیعت کردند که از حضرت و فرزندان او محافظت کنند همچنان که از خود و فرزندان خود محافظت میکنند، در روایتی آمده است: حضرت پس از این واقعه وقتی به خانه برگشت تب کرد و بیست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان میگریست که ترسیدند به حضرت صدمهای رسد.
وقتی آنها را به ربذه آوردند، مدتی آنها را زیر آفتاب نگه داشته، مأموری آمد و گفت: کدامیک از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است، محمد دیباج خود را معرفی کرد، وقتی او را نزد منصور بردند زمانی نگذشت که صدای تازیانه بلند شد که بر محمد میزدند، چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازیانه زده بودند که رخسار گلگون او سیاه بود و یک چشم او از شدت تازیانه از حدقه بیرون افتاده بود.
این محمد آنقدر زیبا بود که او را محمد دیباج میگفتند، گویند منصور امر کرد تا چهارصد تازیانه بر او زدند آنگاه امر کرد که جامه درشتی بر او پوشانیدند و در روایتی آن جامه او را که در اثر تازیانهها و آمدن خون به سختی بر بدن او چسبیده و جدا نمیشد، با روغن زیت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا کردند که پوست بدن او کنده شد.
سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسیار دوست میداشت در این حال تشنگی بر به محمد سختی غلبه کرده بود، آب خواست ولی هیچکس از ترس منصور جرأت نداشت به او آب بدهد.
عبدالله فریاد زد: ای مسلمانان، آیا این از مسلمانی است که فرزندان پیامبر صلی الله علیه وآله از تشنگی بمیرند و شما به آنها آب ندهید، تا اینکه مردی از اهل خراسان به او شربتی آب داد.
سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبی علیهالسلام را با لب تشنه و شکم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجیر بر شتران برهنه سوار کردند و همراه او به طرف کوفه حرکت دادند، وقتی منصور در محملی از حریر از کنار آنها عبور کرد، عبدالله بن حسن فریاد زد:
ای ابوجعفر آیا ما با اسیران شما در بدر چنین کردیم؟ (زیرا فرزندان امام مجتبی فرزندان پیامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسیر شد و چون در اثر قید و بند ناله میکرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امر فرمود تا قید و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شکنجه جسمانی شکنجه روحی نیز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پیش روی او قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد میافتاد و بیتابی میکرد.
فرزندان امام مجتبی در زندان مخوف کوفه با وضعی فجیع جان دادند
باری آنها را با بدترین صورت به زندانی مخوف در کوفه بردند که به شدت تاریک بود و شب و روز تشخیص داده نمیشد، تعداد آنها را بیست نفر از اولاد امام مجتبی علیهالسلام ذکر کردهاند.
اینان که وقت نماز را تشخیص نمیدادند قرآن را پنج جزء کرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز یک ختم قرآن قرائت میکردند و هر گاه یک پنجم قرآن تمام میشد یکی از نمازهای پنجگانه را میخواندند، شرایط زندان بسیار وحشتناک و غیر انسانی بود، آنها اجازه نداشتند حتی برای ادرار کردن بیرون روند، پس از مدتی بوی مدفوع و ادرار، فضای سربسته و تاریک را فرا گرفت، در اثر آن فضا و غل و زنجیر، پاهای آنها عفونی شده ورم میکرد و کمکم به بالا سرایت نموده آنها را یکیک میکشت وقتی یکی از آنها میمرد، جنازه او برنمیداشتند و در همان غل و زنجیر میماند تا متعفن میشد و میپوسید.
شخصی به نام اسحق بن عیسی گوید: روزی عبدالله محض از زندان برای پدرم پیغام داد که نزد من بیا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان عبدالله رفت، عبدالله گفت: تو را خواستم تا مقداری آب برایم بیاوری، زیرا تشنگی بر من غلبه کرده است پدرم فرستاد از منزل سبوی آب یخی آوردند وقتی عبدالله سبو را بر دهان نهاد که بیاشامد ابوالازهر زندانبان رسید و چنان با لگد بر آن سبو زد که به دندان عبدالله خورد و دندانهای پیشین او ریخت!!
روزی عبدالله بن حسن به علی بن حسن گفت: گرفتاری ما را میبینی، از خدا نمیخواهی که ما از این زندان و بلا نجات دهد؟
علی بن حسن مدتی سکوت کرد سپس گفت: ای عمو، برای ما در بهشت درجهای است که به آن نمیرسیم جز با این بلاها یا بیشتر از آن که منصور بر سر ما آورد، و منصور را در جهنم جایگاهی است که به آن نمیرسد جز با آنچه میبینی از این بلاها که بر ما آورد، اگر میخواهی صبر کنیم بر این سختیها به زودی راحت شویم زیرا مرگ ما نزدیک شده است و اگر میخواهی دعا کنیم برای رهائی خود ولی منصور به آن مرتبه جهنمی خود نخواهد رسید، آنها گفتند: صبر میکنیم، سه روز بیشتر نگذشت که در زندان جان دادند و راحت شدند، علی بن الحسن در حال سجده جان داد، عبدالله گمان کرد که به خواب رفته است گفت: فرزند برادرم را بیدار کنید، چون او را حرکت دادند دیدند بیدار نمیشود.
و قبور ایشان همان زندان آنهاست که سقف را بر روی ایشان خراب کردند، مسعودی گوید:
در زمان ما که سال332 است قبور ایشان محل زیارت مردم است. [5] البته این اندکی از جنایات این خبیث است که امیرالمؤمنین علیهالسلام در پیشگوئی خود او را به عنوان خونریزترین خلفاء بنی عباس معرفی نمود.
پنجمی آنها سردار آنهاست
پنجمی آنها هارون الرشید است که حکومت وی مستقر و آرام گرفت، هارون الرشید نوه منصور است و در سال170 به خلافت رسید و مدت بیست و سه سال و چند ماه حکومت کرد.
اما هفتمین ایشان داناترین آنهاست
هفتمین از خلفاء بنی عباس، عبدالله بن هارون معروف به مأمون است، وقتی برادرش امین را شکست داد و او را کشت، حکومت او در تمام بلاد مستقر شد.
او اهل دانش و علم بود و سهم فراوانی در حکمت و علم نجوم داشت، و علم فلسفه را بسیار دوست میداشت. و پیوسته برای مناظره و مباحثه میان ادیان و مذاهب مختلف مجالس تشکیل میداد.
خلافت او حدود بیست و یک سال طول کشید از سال196 تا218 هجری، رتبه علمی مأمون از مجالسی که تشکیل میداد و سئوالاتی که میکرد و یا جوابهایی که میداد مشخص میگردد که این مقام جای بیان همه آن نیست.
مباحثه مأمون ملعون با علمای اهل سنت
اکنون به یک سند تاریخی که دلیل بر مرتبه علمی اوست و همچنان که حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرموده است، اکتفا میکنیم. روزی مأمون عباسی دستور داد تا عدهای از بزرگان حدیث و استدلال را حاضر کنند، چهل نفر حاضر شدند مأمون پس از احوالپرسی گفت: میخواهم شما را میان خودم و خداوند حجت قرار دهم، هر که کاری دارد یا زیر فشار است برای دستشوئی، برود و کار خود را انجام دهد، راحت باشید و با آرامش خاطر ردای خود را درآورده بنشینید.
سپس گفت: ای جماعت: شما را خواستم تا شما را نزد خداوند واسطه کنم، خدا را در نظر بگیرید و برای خود و پیشوای خود نظر بدهید، و جلالت و ابهت من مانع گفتن حق نباشد هر چه که باشد! و از محکوم کردن باطل نهراسید، هر که باشد، نسبت به آتش جهنم برای خودتان دلسوزی کنید و با رضای خدا به خدا نزدیک شوید و اطاعت او را برگزینید، هر که با معصیت خالق، خود را به مخلوقی نزدیک کند، خداوند آن مخلوق را بر او مسلط میکند، پس با همه عقل خود با من مباحثه کنید.
سپس افزود: من میپندارم که علی بعد از پیامبر صلی الله علیه وآله برترین انسانهاست، اگر درست میگویم قبول کنید و اگر بر خطا هستم اعتراض کنید، شروع کنید، من بپرسم یا شما میپرسید؟
اهل حدیث گفتند: ما میپرسیم، مأمون گفت: آنچه دارید بیاورید، ولی یک نفر را نماینده کنید که از طرف شما سخن گوید، و اگر کسی سخنی اضافه داشت بگوید و اگر خطا کرد هدایتش کنید.
یک نفر از آنها گفت: ما میپنداریم برترین مردم بعد از پیامبر صلی الله علیه وآله ابوبکر است، چون در روایتی که همه قبول دارند پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: بعد از من به دو نفری که بعد از من هستند ابوبکر و عمر اقتدا کنید، [6] و اقتداء دلیل برتری است. مأمون گفت: احادیث زیاد است. همه آنها که حق نیست زیرا متناقض است، پس باید برخی از آنها حق و برخی باطل باشد، بنابراین باید دلیلی برای حق بودن احادیث صحیح پیدا کرد.
و این روایت که گفتی باطل است، سپس جوابی داد که مضمون آن این است: عمر و ابوبکر با هم در مواردی اختلاف داشتند مثل اینکه ابوبکر اهل رده را اسیر کرد ولی عمر آزاد کرد، عمر به ابوبکر گفت: خالد بن ولید را عزل کند و به خاطر کشتن مالک بن نویره او را بکشد ولی ابوبکر قبول نکرد، عمر متعه را حرام کرد ولی ابوبکر نکرد، اکنون ما به کدام اقتدا کنیم؟ به هر کدام باشد مخالف دیگری است و پیامبر حکیمترین حکیمان و راستگوترین افراد است. یکی از اصحاب حدیث گفت: پیامبر صلی الله علیه وآله فرموده است: اگر برای خودم دوستی انتخاب میکردم، حتما ابوبکر را دوست خودم قرار میدادم. [7] .
مأمون گفت: این محال است زیرا روایات شما میگوید: پیامبر صلی الله علیه وآله میان اصحاب برادری قرار داد و برای علی کسی را قرار نداد وقتی حضرت از پیامبر پرسید، حضرت فرمود: برای تو کسی را برادر قرار ندادم، زیرا تو را برای خودم گذاردهام. کدام روایت شما درست است؟ یک نفر دیگر گفت: علی بر فراز منبر گفته است: بهترین این امت بعد از پیامبر، ابوبکر و عمر هستند مأمون گفت: این محال است زیرا اگر آن دو افضل بودند، پیامبر هرگز عمروبن عاص را بر آنها امیر نمیکرد و بار دیگر اسامة بن زید را، و شاهد بر دروغ بودن این حدیث، سخن علی علیهالسلام است که فرمود: پیامبر صلی الله علیه وآله از دنیا رفت در حالی که من سزاوارتر بودم به جانشینی او از خودم به پیراهنم، ولی من ترسیدم (اگر خشونت کنم) مردم دوباره کافر شوند و همچنین خود حضرت فرمود: آن دو نفر چگونه بر من برترند با اینکه من خداوند را قبل از آنها و بعد از آنها عبادت کردهام؟! دیگری گفت: ابوبکر استعفا کرد و علی به او گفت: پیامبر تو را مقدم داشته کیست که تو را مقدم نکند؟ مأمون گفت: این سخن باطل است زیرا علی تا فاطمه زنده بود از بیعت با ابوبکر امتناع کرد و فاطمه علیهاالسلام نیز وصیت کرد که شب دفن شود تا آن دو بر جنازه او حاضر نشوند. الخ. (اینها نشان از عدم رضایت حضرت علی علیهالسلام از خلافت ابوبکر است).
یکی گفت: عمروعاص به پیامبر گفت: از زنها چه کسی نزد شما از همه محبوبتر است؟ حضرت فرمود: عایشه! پرسید: از مردها؟ فرمود: پدرش! (یعنی ابوبکر) مأمون گفت: این حدیث باطل است زیرا خود شما روایت کردهاید که مرغ بریانی نزد پیامبر بود (که هدیه آورده بودند) حضرت دعا کرد: خدایا محبوبترین خلق خودت را پیش من بفرست، و آنکه آمد علی علیهالسلام بود، کدام روایت شما درست است؟ دیگری گفت: علی علیهالسلام فرموده است هر که مرا بر ابوبکر و عمر برتر داند به او حد تهمت میزنم! [8] .
مأمون گفت: برتری دادن آن دو بر حضرت تهمتی (که موجب حد باشد) نیست، چگونه حضرت علی علیهالسلام میگوید: کسی را حد میزنم که مستحق حد نیست آیا او بر خلافت امر خدا عمل میکند؟
تازه خود ابوبکر گفته است: من بر شما حاکم شدم در حالیکه برترین شما نیستم، به نظر شما کدامیک راستگوترند، ابوبکر نسبت به خود یا علی علیهالسلام نسبت به ابوبکر؟! دیگری گفت: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرموده است: ابوبکر و عمر سرور پیران بهشت هستند! [9] .
مأمون گفت: این حدیث محال است زیرا در بهشت شخص پیر نیست، در حدیث است که زنی اشجعیة نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله بود حضرت (برای مزاح) فرمود: هیچ پیری داخل بهشت نمیشود، او گریست حضرت فرمود: خداوند میفرماید: ما آنها را باکره و جوان و هم سن و سال قرار میدهیم. و اگر میپندارید که ابوبکر جوان میشود وقتی وارد بهشت میشود، این با روایتی که خود شما نقل کردهاید که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله به حسن و حسین فرمود: این دو سرور جوانان بهشت از اولین و آخرین هستند و پدر این دو بهتر از این دو است، متناقض است. دیگری گفت: در حدیث است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: اگر من به پیامبری مبعوث نمیشدم حتما عمر مبعوث میشد. [10] .
مأمون گفت: این محال است زیرا خداوند عزوجل میفرماید: ما از پیامبران تعهد گرفتهایم، [11] آیا میشود کسی که از او پیمان گرفته نشده مبعوث شود و آنکه از او پیمان گرفته شده آخر باشد!
دیگری گفت: پیامبر صلی الله علیه وآله روزی به عمر نگاه کرد و خندید و فرمود: خداوند به بندگان خود به طور عمومی افتخار نمود و به عمر به طور خصوصی. [12] .
مأمون گفت: این محال است که خداوند به عمر افتخار کند نه به پیامبرش، و پیامبر در عموم باشد و عمر در خصوص و این روایت شما عجیبتر از آن روایت دیگر شما نیست که گوئید پیامبر اکرم گوید: چون وارد بهشت شدم صدای کفش شنیدم، ناگاه دیدم بلال غلام ابوبکر زودتر از من وارد بهشت شده است، شیعه گوید: علی بهتر است از ابوبکر ولی شما گفتید: بنده ابوبکر بهتر از رسولاللّه صلی الله علیه وآله است زیرا هر که زودتر باشد برتر از متأخر است.و همچنان که روایت کردهاید که شیطان وقتی عمر را احساس کند میگریزد، و شما در مورد پیامبر گفتهاید که شیطان بر زبان پیامبر این جملات راانداخت: این بتها زیبا و برتر هستند، آری طبق روایت شما شیطان از عمر میگریزد ولی بر زبان پیامبر صلی الله علیه وآله کفر را میاندازد.
دیگری گفت: پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: اگر عذاب نازل شود جز عمر بن خطاب کسی نجات نیابد. [13] .
مأمون گفت: این خلاف صریح کتاب خداست که میفرماید: خداوند با وجود تو پیامبر اینها را عذاب نمیکند [14] ولی شما عمر را مثل پیامبر دانستند.
دیگری گفت: پیامبر عمر را یکی از ده نفری دانست که اهل بهشت هستند.
مأمون گفت: اگر این گونه بود، عمر به حذیفه نمیگفت: تو را به خدا من جزء منافقین هستم؟ دیگری گفت: پیامبر صلی الله علیه وآله فرموده است: امت مرا در یک کفه ترازو قرار دادند و مرا در کفه دیگر، من برتر شدم، سپس به جای من ابوبکر قرار گرفت او برتر شد، سپس عمر قرار گرفت او برتر شد، آنگاه ترازو را بردند!
مأمون گفت: این هم محال است زیرا منظور از ترجیح با بدن نیست بلکه با اعمال است به من بگوئید: اگر کسی در زمان پیامبر جلو باشد ولی بعد از حضرت شخص دیگری جلو افتد آیا به اولی میرسد؟ اگر بگوئید آری پس باید قبول کنید هر که در این زمان از نظر جهاد و حج و روزه و نماز و صدقه برتر باشد از افراد زمان پیامبر برتر است؟ گفتند: خیر، نیکان زمان ما هرگز به نیکان زمان پیامبر نمیرسند.
مأمور گفت: در روایاتی که پیشوایانتان در مورد فضائل علی علیهالسلام نقل کردهاند دقت کنید و آن را با تمامی فضائلی که در مورد تمامی آن ده نفر روایت کردهاند مقایسه کنید، اگر درصد کمی از فضائل حضرت را داشتند، حرف شما درست است. و اگر در فضائل علی بیشتر روایت کردهاند پس سخن پیشوایان (راویان) خود را قبول کنید.
آن گروه با شنیدن این پاسخها همگی سر به زیرانداختند، مأمون گفت: چرا ساکت شدید؟
گفتند: هر چه داشتیم گفتیم، دیگر سخنی برای گفتن نداریم. سپس مأمون گفت: اکنون من از شما میپرسم، شما پاسخ دهید که روایت طولانی است و ما به همین مقدار اکتفا مینمائیم. [15] و پوشیده نیست که اینگونه آراء که مأمون بیان میدارد هیچکدام مانع از آن نیست که نسبت به شیعه و به ویژه حضرت رضا علیهالسلام ارادتی داشته باشید زیرا وقتی پای دنیا و ریاست پیش آید اکثر آراء و افکار و روحیات تغییر کرده یا ناکام خواهد ماند.
برادرش امین، مأمون را به خوبی شناخته بود که چون دستگیر شد به احمد بن سلام گفت: آیا مأمون مرا میکشد؟ احمد گفت: نه، زیرا خویشاوندی او دل او را بر تو مهربان میکند، امین گفت: هیهات الملک عقیم لارحم له، حکومت ناز است خویشاوند ندارد. [16] و حضرت رضا علیهالسلام وقتی مأمون اینگونه جلسات را برگزار میکرد و اظهار امامت حضرت علی علیهالسلام را میکرد تا خود را نزد حضرت رضا علیهالسلام شیرین کند، حضرت به برخی از یاران خود که مورد اعتماد بودند میفرمود: از سخنان او گول نخورید، به خدا که کسی جز او مرا نمیکشد، ولی من باید صبر کنم تا آنچه مقدر است انجام شود. [17] .
دهمین آنها کافرترین آنهاست
منظور از نفر دهم جعفر بن محمد بن هارون معروف به متوکل است که در سال232 هجری به خلافت رسید و در سال247 هجری کشته شد و مدت حکومتش چهارده سال و ده ماه بود او مردی خبیث و بدسیرت بود، حضرت او را کافرترین خلفای عباسی معرفی نمود بلکه گویا کافرترین مردم نیز بوده است. با آل ابوطالب به شدت دشمنی میکرد و با گمان و تهمت ایشان را دستگیر میکرد و آنچه در دوران حکومت او بر علویین و خاندان ابوطالب گذشت از سختی و مشقت در دوران هیچکدام از خلفاء بنی عباس سابقه نداشت. از جمله والی مکه و مدینه که نامش عمر بن فرج بود چنان بر خاندان ابوطالب سخت گرفته بود که کسی جرأت احساس به ایشان را نداشت، زیرا اگر کسی احسانی میکرد هر چند اندک، مورد عقوبت قرار میگرفت. در نتیجه کار به حدی بر ایشان سخت شد و در فشار قرار گرفتند که از تأمین نیازهای اولیه زندگی عاجز گشتند، زنهای علویات تمامی لباسهای ایشان کهنه و پاره شده بود به گونهای که یک لباس سالم که تمام بدن را بپوشاند نداشتند تا در آن نماز بخوانند، فقط یک پیراهن بود که وقت نماز هر کدام به نوبت نماز میخواند و سپس دیگری آن را میپوشید و ایشان برهنه بر سر چرخ ریسی مینشستند، و این وضع سخت تا وقتی که متوکل زنده بود ادامه داشت.
جسارتهای متوکل ملعون به قبر امام حسین
و از سنتهای ناجوانمردانه او جسارتهای مکرر اوست نسبت به مرقد مطهر سید الشهداء علیهالسلام، او مردم را از زیارت حضرت منع میکرد و هر که به زیارت میآمد مجازات و چه بسا اعدام میشد، یکی از مغنیان متوکل با کنیز خود به زیارت سید الشهداء در ماه شعبان رفته بود، متوکل از احوال او پرسید، گفتند سفر رفته است، او به زیارت کربلا رفته بود، بعد از مراجعت متوکل از کنیز آن زن خواننده پرسید: کجا رفته بودید؟ گفت: به حج رفته بودیم متوکل گفت: حج در ماه شعبان؟ دخترک گفت: منظور زیارت قبر حسین مظلوم علیهالسلام است متوکل از شنیدن این سخن به شدن خشمگین شد که کار قبر حسین علیهالسلام به جائی رسیده که زیارت او را حج مینامند.
فرمان داد تا آن خواننده را زندانی کرده و اموال او را مصادره کرد و یکی از اصحاب خود را که دیزج نام داشت و یهودی بود که به ظاهر مسلمان شده بود به کربلا فرستاد تا زائرین حضرت را مجازات کند و قبر شریف حضرت را نابود کنند. مسعودی میگوید: این واقعه در سال236 بود، دیزج با کارگران بسیار بر سر قبر شریف حضرت آمد هیچکدام جرأت بر تخریب آن مکان شریف نکردند، خودش بیلی بر دست گرفت و قسمت بالای قبر شریف را خراب کرد، کارگران سایر بنا و آثار قبر را نابود نمودند.
ابوالفرج گوید: هیچکدام را جرأت انجام این کار نبود، دیزج گروهی از یهود را آورد، و تا دویست جریب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بر آن انداختند و اطراف آن به فاصله هر یک مایل نگهبانی گماشتند تا مانع زوار شوند.
متوکل مکرر قبر مطهر را مورد تعرض قرار داد، گاهی آب جلو نرفت، گاهی گاوهائی که برای شخم زدن آورده بودند پیش نمیرفتند، تا آنکه دیزج ملعون طبق روایتی قبر مطهر را شکافت و بوریائی که بنی اسد هنگام دفن حضرت آورده بودند دید که هنوز باقی است و جسد مطهر بر روی اوست، ولی به متوکل نوشت: قبر را شکافتم چیزی نیافتم. شخصی به نام محمد بن عبدالحمید گوید: من با ابراهیم الدیزج رفیق صمیمی و همسایه بودم و به من اعتماد داشت در آن بیماری که ابراهیم فوت کرد به عیادتش رفتم، در حالت اغماء مثل افراد بیهوش افتاده بود به گونهای که توضیحات دکتر را که مورد دوای او بود متوجه نشد وقتی دکتر رفت و مجلس خلوت شد از حالش سئوال کردم گفت: خبری به تو میدهم و از خداوند استغفار میکنم، متوکل مرا مأمور کرد به نینوی نزد قبر حسین علیهالسّلام بروم و دستور داد قبر را ویران کنیم و آثار آنرا محو گردانیم. بعد از ظهر با کارگران به آنجا رسیدیم، دستور دادم قبر را خراب و زمین را شخم بزنند، و خودم از خستگی خوابیدم که ناگاه در اثر سر و صدای زیاد از خواب پریدم دیدم غلامان برای بیداری من آمدند. برخاستم و با حالت ترس گفتم:چه شده! گفتند: حادثهای بس شگفت! گفتم: چیست؟ گفتند: کنار قبر (سیدالشهداء گروهی هستند که مانع ما شده و ما را تیرباران میکنند برخاستم تا خودم مسأله را دنبال کنم، دیدم همانطور است، آن شب، شب اول از سه شبی که ماه روشن است بود، دستور تیراندازی دادم اما با کمال تعجب تیرها به طرف تیراندازها برمیگشت به گونهای که هر که تیرانداخت به تیر خودش کشته شد! وحشت مرا فرا گرفت، تب و لرز کردم، بلافاصله از اطراف قبر کوچ نمودم در حالی که خود را به خاطر ناتمام گذاردن دستور متوکل آماده مرگ کرده بودم. راوی گوید: به او گفتم: نجات یافتی از خطر، دیشب متوکل کشته شد و فرزندش منتصر نیز در این کار کمک کرد دیزج گفت: شنیدهام، اما چنان ضعیف شدهام که امید زنده ماندن ندارم، همینطور نیز شد زیرا شب نشده بود که دیزج از دنیا رفت. [18] ولی هیچکدام از این جنایات سبب نشد که زیارت سیدالشهداء تعطیل شود بلکه مردم روز به روز مشتاقتر میشدند و از کشته شدن واهمهای نداشتند و میگفتند: اگر همگی کشته شویم بازماندگان ما به زیارت خواهند آمد.
قبل از متوکل، هارون الرشید ملعون نیز این کار ننگین را انجام داده بود، متوکل هفده بار قبر شریف را خراب کرد باز به صورت اولی برگشت.
زینب کبری امام سجاد را تسلی میدهد
و مناسب است در این مقام روایتی از امام سجاد علیهالسّلام نقل کنیم که حضرت فرمود: روز عاشورا وقتی آن مصائب هولناک به ما رسید و پدرم و اولاد و برادران و سایر اهل بیت او کشته شدند، حرم محترم و زنان مکرم آن حضرت را بر شتران سوار کردند برای رفتن به طرف کوفه، من به پدر و دیگر خاندان او نگاه میکردم که در خاک و خون آغشته گشته و بدنهای پاک آنها روی زمین است و هیچکس به دفن آنها توجه ندارد.
این صحنه بر من سخت گران آمد، سینهام تنگ شد و حالی به من دست داد که نزدیک بود جان از تنم پرواز کند.
عمهام زینب مرا وقتی به این حال دید پرسید: ای یادگار جد و پدر و برادر من،این چه حالتست که در تو میبینم؟ میبینم که میخواهی قالب تهی کنی. گفتم: ای عمه چگونه بیتابی و ناآرامی نکنم با اینکه میبینم سید و سرور خود و برادران و عموها و عموزادگان و خاندان خود را که آغشته به خون در این بیابان افتادهاند، بدنشان عریان و بیکفن و هیچکس به دفن آنها توجهی ندارد، آنها را چنان رها کردند که گویا ایشان را مسلمان نمیدانند.... عمهام گفت: از آنچه میبینی دلتنگ مباش و بیتابی مکن به خدا قسم که این قراری بود از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله به جد و پدر و عموی تو، رسول خدا صلی اللّه علیه و آله هر کدام را بر مصائب خویش خبر داد و خداوند از عدهای که فرعونهای زمین آنها را نمیشناسند لیکن نزد اهل آسمانها معروفند پیمان گرفته است، ایشان این اعضاء متفرقه و جسدهای در خون طپیده را جمع میکنند و دفن مینماید و در این سرزمین بر قبر پدرت سیدالشهداء علامتی نصب کنند که اثر آن هرگز از بین نرود و با گذشت شبها و روزها محو نشود، و همانا پیشوایان کفر و پیروان گمراهی بسیار تلاش خواهند کرد ولی این کار اثری ندارد جز ظهور و برتری بیشتر. الحدیث. [19] .
نزدیکترین مردم به او، او را خواهد کشت؟
این پیشگوئی امیرالمؤمنین علیهالسّلام نیز در مورد متوکل به حقیقت پیوست و فرزند او منتصر، او را به هلاکت رساند زیرا متوکل دشمنی عجیبی با حضرت امیر علیهالسّلام داشت به گونهای که فرمان داد تا درختهای خرمائی که پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله به دست مبارک خود در فدک کاشته بود و بیش از ده درخت بود قطع کردند تا مبادا اولاد امیرالمؤمنین از خرمای آن استفاده کنند.
باری او که به شراب و مستی عادت داشت، مردی دلقک را با قیافهای خنده آور و عجیب شبیه به امیرالمؤمنین کرده در مجلس شراب و عیش و نوش خود او را میرقصاند و اشعار تمسخرآمیز میخواند.
پسرش منتصر ناراحت میشد و اعتراض میکرد اما او نه تنها توجهی نکرده بلکه به پسرش جسارت نیز کرد منتصر به شدت ناراحت شد و تصمیم به قتل او گرفت، چند نفر از غلامان خاص متوکل را برای کشتن او معین کرد، گویند: در آن شبی که متوکل کشته شد، به شدت مست بود و خادمین او در اینگونه مواقع وقتی به یک طرف کج میشد او را راست میکردند، بغاء صغیر که از نزدیکان او بود، وارد قصر شد، سه ساعت از شب میگذشت، تمامی ندیمان را مرخص کرد مگر فتح بن خاقان وزیر متوکل که نزد او ماند، در این هنگام نگهبان مخصوص متوکل به نام باغر با ده نفر از غلامان با صورتهای پوشیده و شمشیرهای کشیده که برق میزد حمله کردند. فتح فریاد زد: وای بر شما مولای خودتان، در این هنگام باغر شمشیری بران بر طرف راست متوکل فرود آورد که سمت راست بدن او را تا نشیمنگاه او دو نیم کرد، یکی از مهاجمین شمشیری در شکم او فرو برد که از پشت او بیرون زد ولی او تکان نخورد! سپس خود را بر روی متوکل انداخت و با هم مردند، هر دو را درون همان فرشی که روی آن بودند پیچیده و گوشهایانداختند، آن شب تا فردا چنین بودند تا آنکه وقتی منتصر خلیفه شد، دستور داد آنها را دفن کنند.[20] .
در مورد علت اقدام منتصر به قتل پدرش متوکل گفتهاند: منتصر روزی شنید که متوکل به حضرت فاطمه علیهاالسّلام بدگوئی میکند از شخصی (عالم در مورد حکم او) سئوال کرد آن مرد گفت: قتل او جایز است ولی هر که پدرش را بکشد عمرش طولانی نخواهد بود، منتصر گفت: اگر با کشتن پدرم اطاعت خدا را میکنم از کوتاهی عمر نگران نیستم، به همین جهت متوکل را کشت و خودش نیز بیش از هفت ماه زنده نماند. [21] .
متوکل و شمشیر هندی عجیب او
از عجائب روزگار آنکه روزی در مجلس متوکل سخن از شمشیرها و اوصاف آنها بود،یک نفر گفت: به من خبر دادهاند که در بصره نزد مردی شمشیری است هندی که نظیر ندارد، متوکل که مشتاق آن شمشیر شده بود به فرماندار بصره رسید نوشت: این شمشیر را مردی از اهالی یمن خریده است، متوکل فرمان داد تا به دنبال آن در یمن رفتند و آنرا خریدند، عبیداللّه بن یحیی با شمشیر وارد شد و گفت که آن را به ده هزار درهم خریده است! متوکل از اینکه آن را به دست آورده خوشحال شد و خدا را سپاس گفت، سپس آن را بیرون کشید و پسندید، هر کدام از اطرافیان سخنانی در مدح آن گفتند، متوکل آن را زیر بستر خود گذاشت. فردا که شد به وزیر خود فتح گفت: غلامی را که نسبت به دلاوری و شجاعت او اطمینان داری بیاور، این شمشیر را به او بدهم تا با این شمشیر بالای سر من باشد و تا من نشستهام از من جدا نشود. هنوز سخن او تمام نشده بود که غلامی به نام باغر آمد، فتح گفت: ای فرمانروای مؤمنین از شجاعت و دلاوری این باغر برایم تعریف کردهاند و او برای هدف شما مناسب است، متوکل او را خواست و شمشیر را به او داد و دستور داد تا مقام او افزایش و حقوق او دو برابر شود.
راوی گوید: به خدا سوگند آن شمشیر از غلاف خارج نشد هرگز مگر در همان شبی که باغر متوکل را با همان شمشیر کشت. [22] .
اما پانزدهمی ایشان پر رنج و کم آسایش است
منظور از پانزدهمی المعتمد باللّه احمد بن جعفر است که در سال256 به خلافت نشست و در سال279 از دنیا رفت خلافت او بیست و سه سال بود، او بیشتر اوقات را در جنگ و جدال با دشمنان مانند صاحب زنج و صفار گذارند.
اما شانزدهمی ایشان المعتضد بالله است
نامش احمد بن طلحة بن متوکل معروف به معتضد که بعد از عموی خود معتمد در سال279 به تخت حکومت نشست مدت نه سال و نه ماه خلافت کرد.
در ایام او فتنهها آرام شد و جنگها برطرف شد، ولی او مردی بیرحم و خونریز بود و مردم را به انواع شکنجه عذاب میکرد، با این حالت حضرت او را با وفاتر از همه نسبت به اولاد خود معرفی نمود زیرا معتضد زمانی که پدرش او را زندانی کرده بود در خواب دید: مردی دست خویش را به طرف دجله دراز کرده تمامی آب دجله در دست او جمع شد، سپس دست خود را باز کرده آب از آن جوشید، آن مرد به معتضد گفت: آیا مرا میشناسی؟ گفت: خیر، فرمود: من علی بن ابیطالب هستم وقتی بر تخت خلافت نشستی با فرزندان من نیکوئی کن، او گفت: شنیدم و اطاعت میکنم ای امیرالمومنان، به همین سبب متعرض اولاد حضرت نمیشد و آنان را دوست میداشت و وقتی شنید محمد بن زیاد در پنهانی برای اولاد حضرت از طبرستان مالی فرستاده، مأموری که مال را میبرد خواست و به او گفت: آشکارا مال را قسمت کن که کسی متعرض تو و ایشان نخواهد شد. [23] .
اما هجدهمی ایشان المقتدر بالله بود
که حضرت به قتل او اشاره کرده فرمود او را میبینم که در خون خود میغلطد نامش جعفر بن احمد معروف به المقتدر باللّه در سال295 خلیفه شد و حدود بیست و پنج سال خلافت کرد، او در وقت خلافت از همه کوچکتر بود، زیرا سیزده ساله بود که خلیفه شد.
در سال320 مونس خادم بر مقتدر شورش کرد و لشکری که اکثرا از طایفه بربر بودند فراهم آورد و چون دو لشکر در مقابل هم صف کشیدند، مردی از بربر به خلیفه حمله کرد و زخمی کاری بر او زد که به خاک افتاد، پیاده شد و سر مقتدر را برید و بر نیزه کرد، و تمام لباسهای خلیفه را از تنش بیرون آورد، به گونهای که مردم عورت او را با سبزه و علف پوشاندند.
و آن سه پسری که حضرت به آنها اشاره نموده فرمود: روش آنها روش ظلال است، راضی و متقی و مطیع میباشند که هر سه به خلافت رسیدند.
بیست و دومی ایشان المکثفی بالله است
که حضرت او را پیرمرد نامید و فرمود: روزگار او طولانی و مردم در زمان او در توافق هستند. و بنابر سخن علامه مجلسی (ره) در بحار احتمال دارد که کلمه بیست و دومین اشتباهی از ناقلین خبر باشد و در اصل بیست و پنجمین یا بیست و ششمین باشد، زیرا بیست و دومین خلیفه عبداللّه است که معروف به المکتفی باللّه است که ایام خلافت او را یک سال و چهار ماه ذکر کردهاند اما نفر بیست و پنجم القادر باللّه احمد بن اسحاق است که عمرش هشتاد و شش سال و خلافتش چهل و یک سال بوده است و یا منظور نفر بیست و ششم باشد که القائم بامراللّه است و عمرش هفتاد و شش سال و خلافتش چهل و چهار سال و هشت ماه بوده است.
و اما آخرین آنها مستعصم میباشد
که حضرت اشاره به قتل او نموده فرمود: حکومت از او میگریزد و شخص احمق زیادهگوئی او را کمک میکند، گویا او را میبینم بر روی پل بغداد کشته شده است، و این به خاطر آنچه خود مرتکب شده میباشد و خداوند به بندگان خود هیچ ستمی نکند.
در سال640 هجری ابواحمد عبداللّه مستعصم به خلافت نشست، و شانزده سال خلافت کرد، مردی بیکفایت بود و تدبیر مملکت خود را به وزیر خود مؤیدالدین علقمی سپرد و خود مشغول کبوتربازی و لهو و لذت شد.
در سال656 هلاکوخان مغول در روز عاشورا وارد بغداد شد، وزیر علقمی به خلیفه گفت: پادشاه تاتار میخواهد دختر خود را به پسر شما دهد و شما بر خلافت باقی باشید و او با شما مثل سلجوقی باشد با پدران شما، اگر مصلحت میدانید به نزد ایشان رویم و صلح کنیم تا خونهای مردم ریخته نشود.
مستعصم که از خود رأی و تدبیری نداشت، حیله وزیر در او تأثیر کرد و با گروهی از اعیان و بزرگان و علماء به طرف جایگاه هلاکو حرکت کرد، هلاکو ایشان را در خیمهای جا داد، وزیر درخواست کرد تا علماء و فقهاء بغداد در مجلس صلح حاضر شوند، چون همگی حاضر شدند، لشکر تاتار شمشیر کشیدند و همه را کشتند، آنگاه در شهر ریختند و تا چهل روز بغداد را قتل عام کردند گویند بیش از دو میلیون و سیصد هزار نفر را کشتند و نهرها از خون مردم جاری شد و در دجله ریخت.
چاره خواجه نصیرطوسی برای هلاکت مستعصم
هنگامی که هلاکو میخواست خلیفه را هلاک کند برخی از علماء عامه که در اردوی او بودند هلاکو را از این کار بر حذر داشتند و چنین گفتند: خلیفه از سادات و بستگان پیامبر صلی اللّه علیه و آله است و مصلحت در قتل او نیست، و اگر کشته گردد زمین خواهد لرزید و لشکر تو را خواهد بلعید و آسمان فرو آید و عذاب نازل شود.
هلاکو با شنیدن این سخنان پوچ واهمه کرد، خواجه نصیرالدین طوسی- که رضوان خدا بر او باد به هلاکو گفت: این سخنان همگی باطل است، چرا که فرزند پیامبر را کشتند ولی آسمان بر زمین نیامد و عذاب نازل نشد با آنکه زمین و آسمان به واسطه او بر پا بود و او بر حق بود، و خون او را به ناحق ریختند و شهیدش کردند، ولی این خلیفه بر باطل و ظالم و غاصب است، و در قتل او هیچ عذابی نازل نخواهد شد.
علماء عامه باز اصرار کردند و هلاکو را ترساندند، خواجه که دید نزدیک است توطئه آنها کارساز شود به هلاکو گفت: اگر میخواهی خون بر زمین ریخته نشود، فرمان بده او را در فرشی بپیچند و آنقدر بمالند که بمیرد ولی خونش ریخته نشود (و اگر علائم نزول بلا آشکار شد دست بدارند) همین کار را کردند و آنقدر او را مالش دادند تا مرد. [24] .
دمیری گوید: چنان کار بر مردم سخت شد که کسی فرصت نوشتن تاریخ مرگ مستعصم و دفن جسد او را نداشت، ذهبی گوید: گمان نمیکنم خلیفه را کسی دفن کرده باشد. [25] .
باری با کشته شدن مستعصم دوران حکومت پانصد و بیست و چهار ساله بنی عباس به سر آمد و اما اینکه در روایت از او به عنوان بیست و ششمین نفر یاد شده است با اینکه خلیفه سی و هفتمین بود، علامه مجلسی رضوان اللّه تعالی علیه فرموده است: یا به خاطر این بود که او بیست و ششمین از بزرگان آنها بود زیرا بسیاری از آنها مستقل نبوده و مغلوب دیگر حکومتها بودند یا مراد نفر بیست و ششم از اولاد عباس باشد که در این صورت با انضمام خود عباس میشود نفر بیست و ششم. [26] و این خطبه شریفه از معجزات بزرگ حضرت امیر علیهالسّلام میباشد چرا که این خطبه را محمد بن شهر آشوب متوفای سال588 در کتاب مناقب ذکر کرده است در حالی که کشته شدن مستعصم همچنان که گفتیم در سال656 بوده است یعنی نزدیک هفتاد سال قبل از کشته شدن مستعصم.
پی نوشت ها:
[1] مناقب ابنشهر آشوب، ج 2 ص 276.
[2] ظاهرا این قول موافق واقع نباشد و سن حضرت به هفتاد سالگی نرسیده بود که شهید شد.
[3] منتهی الآمال.
[4] اصول کافی جلد 2 ص 378- انا ابناعراق الثری انا بن ابراهیم خلیل الله.
[5] تتمة المنتهی، ص 128 به طور اختصار و برخی تغییرات جزئی.
[6] اقتدوا بالذین من بعدی ابیبکر و عمر.
[7] لو کنت متخذا خلیلا لا تخذب ابابکر خلیلا.
[8] من فضلنی علی ابیبکر و عمر جلدته حد المفتری.
[9] ابوبکر و عمر سید اکهول اهل الجنة.
[10] لولم ابعث لبعث فیکم عمر!!.
[11] الاحزاب: 33.
[12] ان اللّه باهی بعبادة عامة و یعمر خاصة!.
[13] لو نزل العذاب ما نجا الا عمر بن الخطاب.
[14] الانفال: 33.
[15] عیون اخبار الرضا علیهالسلام، ج 2، ص183 بحار، ج 49 ص 189.
[16] تتمة المنتهی، ص 205.
[17] عیون اخبار الرضا علیهالسلام، ج 2، ص 183.
[18] نفس المهموم، ص 353.
[19] تتمة المنتهی، ص 242.
[20] مروج الذهب، ج4 ص 38.
[21] نفس المهموم، ص 354.
[22] مروج الذهب، ج 4 ص 36.
[23] مروج الذهب، ج 4 ص181 و تتمة المنتهی، ص 276 بحار، ج 41 ص 323.
[24] قصص العلماء، ص 38.
[25] تتمة المنتهی، ص 374.
[26] بحار، ج 41 ص324.