هنوز خيلي با خلق و خو و اخلاق بچه هاي جبهه آشنا نبود؛ براي همين هم بعضي ها اذيتش مي كرند. مثلاً كافي بود با يكي از بچه ها هم غذا مي شد و فقط يك خرده با اشتها غذا بخورد؛ دوره اش مي كردند. يكي مي گفت: «حالا دست گرميه مسابقه شد خودم خبرت مي كنم.» ديگري اضافه مي كرد: «اول بده چشمات بخورن سير شن بعد خودت بخور» و سومي مي گفت: «مگه داري مچ مي اندازي، سخت نگير» يا «پياده شو با هم برويم» و جالب تر از همه اين بود كه او بسياري از اين اشاره ها و كنايه ها را نمي فهميد و در نتيجه كار خودش را مي كرد؛ يا بعد از اينكه سير مي شد و كنار مي رفت مي فهميد كه ديگر كار از كار گذشته بود و اگر كمي راه افتاده و استاد شده بود، بعد از صرف غذا در حالي كه دست و دهانش را تميز مي كرد مي گفت: «چي مي گفتيد من اون موقع متوجه نشدم!»